اقتدار و گریز از آزادی؛ عصیان و در آغوش گرفتن آزادی
19 آوریل, 2020آرین زانا
اصلا اقتدار چیست؟
ریشه اقتدار چیست و چگونه شکل میگیرد؟
از کدامین منبع سرچشمه گرفته و چگونه تداوم مییابد؟
چرا انسانی که تن به پذیرش اقتدار داده، علیه آن سر به عصیان گذاشته و باز میخواهد همه نهادها و سازههای مرتبط با آن را تخریب نماید؟!
در قدم اول بایستی تعریف ما از اقتدار روشن گردد و مرز باریک و ظریف میان این کلمه با قدرت سوا گشته واین هر دو را یکی معنا ننمود. قدرت یا همان اتوریته را میتوان لازمه زندگانی دانسته و به کارگیری آن انسان را از دیگر جانداران متمایز میگرداند. قدرت توانایی سازماندهی و فرمدهی به زندگی اجتماعی است. لیکن اقتدار را میتوان افراط و نیز انحصار در به کارگیری قدرت تعریف نمود.
اگر از جنبه تاریخی به مسئله اقتدار بنگریم، مشاهده خواهیم نمود که اقتدارگران در ابتدا با توسل به اسطوره، خدایان و افسانه سعی بر مشروع نمایاندن اقتدار خویش و حتی قرار دادن جامعه در شرایطی که به اختیار تن به پذیرش این افتدار دهد، نمودهاند. اما چرا انسان لازم میبیند که کسی بر وی حکم رانده و زیردست باشد؟ آیا این واقعا در ذات انسان است که از آزادی گریز نماید؟! آیا جامعه انسانی لازم میبیند که تحت امر یک فرمانروا بوده و آزادی خویش را اختیاری سلب مینماید.
انسان موجودی بسیار پیچیده است و هنوز خود نیز به تمامی به همه خصایص و گوشه و کنارهای ذهن خویش مشرف نیست. اما در زمینه اقتدار بایستی به این نکته اشاره نمود که این خود انسان و جامعه انسانی و فرهنگ حاکم بر آن است که به اقتدار مشروعیت میبخشد. چگونگی آن مسألهای است که میتوان آن را در این بحث جای داد.
در هر جامعه انسانی قوانین و مقرراتی برای نظاممند نمودن و ساماندهی زندگی اجتماعی و فرمدهی مدل مدیریت اجتماعی وجود داشته و دارد. که بیشتر این قوانین اولیه، مدیریت جمعی و منافع عمومی را اساس میگیرد و ارجحیت طبقاتی در آن وجود ندارد. اما زمانی که این قوانین از کارکرد اصلی خویش منحرف گشته و در انحصار اقلیت خاصی قرار گرفت، همان قوانین که برای آسایش انسان ساخته شدند، علیه جامعه خواهند گشت.
در دوران رواج اسطوره و باورداشتهای قبل از ادیان توحیدی، انسان موجودی حقیر انگاشته شده و جنس پادشاهان از تبار خدایان دانسته شده و به همین دلیل نیز انسانها همانگونه که فرمانبرداری و اطاعت از خدایان را مقدس و در حقیقت وظیفه خویش دانستهاند، بندگی و اطاعت از پادشاهان را نیز به همان چشم نگریستهاند. این همان محدود نمودن آزادی و مشروعیتدهی به اقتدار است که فرمی مذهبی و مقدس مییابد.
در واقع انسان دوران اسطوره به دنبال منشأ خویش گشته و به همین دلیل نیز تسلیم گشتن در مقابل نماینده یا فرزند خدایان را روا دانسته و بدین ترتیب این بردگی و بندگی برایش همانا آزادی و آرامش روحی معنا خواهد یافت. بدین ترتیب انسان قرنها با این ذهنیت که بایستی کسی وی را اداره نماید، زندگی کرده و به این سرنوشت باور داشته و آن را قبول نموده است.
اما با گذار به دوران انسان نوین که به حاکمیت قوانین انسانی باور داشته و حاکمیت اسطورهای و خدایان فرازمینی را رد مینماید و اقتدار ناشی از این ایدئولوژی را غیر مشروع میانگارد، مرحله نوینی از اقتدار انسان بر انسان شروع میگردد. دیگر در این مرحله آنچه به اقتدار مشروعیت میبخشد، نه خدایگان، که اصول و قوانین دستساخته بشری است که راه بر اقتدارگری و در نهایت دیکتاتوری گشوده و این مهم را مورد قبول همگان قرار میدهد.
اما از چه انسان مدرن که خود را پیرو خرد و دانش میانگارد و اسطوره را مجموعهای خرافات میپندارد، باری دیگر و به شکلی دیگر خود را اسیر قوانین ساخته دست خویش مینماید و خدایانی نوین برای خویش میآفریند؟!
پاسخ این پرسش را میتوان به شکلی خلاصه اینگونه تشریح نمود: اقتدار معرف روابط اجتماعی و عملکرد انسانهاست. پس اگر اینگونه است، چه اندازه شخصیت افراد یک جامعه دمکراتیک بوده و چه اندازه دارای روابط اجتماعی دمکراتیک باشند، به همان اندازه نیز امکان وجود مدیرتی دمکراتیک در آن جامعه وجود خواهد داشت. در جوامعی که روابط انسانها چهارچوبی اقتدارگرایانه و منفعتطلبانه داشته و ارزشهای انسانی در آن کمرنگ گشته باشد، زمینه بروز حکومتهای خودکامه و مستبد بیشتر خواهد بود.
انسان عصر حاضر خود را پیرو راسیونالیزم یا همان خردگرایی دانسته و به عقل خویش بسیار باور دارد. پس اگر اینگونه بود، چرا هنوز هم این انسان بیچاره با این همهگونه حکومت خودکامه دست و پنج نرم کرده و چرا دمکراسی به مثابه خوابی که تعبیرش صعب است دانسته میشود.
به ویژه با ظهور پدیده دولت-ملت در سده اخیر این مسئله بغرنجتر گشته و شکلی لامتغیر و قانونی و مشروع از نظر افکار عمومی یافته است. رهبر آپو دولت-ملت را به طور خلاصه اینگونه تعریف مینماید: همانند گشتن جامعه با دولت و دولت با جامعه که تعریف فاشیزم نیز همین است. این تعریف ساده و در عین حال معنامند از دولت-ملت انسان را بر آن میدارد که در پی جواب این پرسش باشد که دولت-ملت چه بر سر انسان و جامعه آورده است!
دولت در ابتدا بر مبنای انباشت سود و اقتدار فرم یافته و اگر در ابتدا جوامع دولت را رد ننمودهاند بنا به این دلیل بوده است که از دولت انتظار داشتهاند که مهارت و تجربه انباشته در آن برای جامعه و در خدمت منافع جامعه به کار گرفته شود. اما با ظهور دولت-ملت که فرم بسیار نژادپرستانه و استثمارگر دولت است، سعی بر ناتوان گرداند و بیدفاع نمودن جامعه گشته و در این راه از همه راههای موجود استفاده نموده و حتی با سوء استفاده از احساسات خلقها، جوامع را نیز از حالت طبیعی خویش خارج نموده و سعی بر تخریب بافت سیاسی و اخلاقی جامعه نمودهاست. به همین دلیل نیز در بسیاری نمونههای فاشیستی که از جمله مهمترین آنها میتوان به آلمانهای نازی اشاره نمود، جامعهای را مشاهده مینماییم که همانند رمههای حیوانی مورد استثمار قرار گرفته و خود نیز به این استثمار راضی بوده و حتی به آن افتخار نیز مینمایند و در راه پیشبرد آن نیز میکوشند.
در اینگونه رژیمها شاهد به کاربری کلماتی همچون پیشوا، رهبر و بلندپایه که نشان از مبدل گشتن جامعه به دو طبقه حاکم و برده دارد هستیم. حتی کار به جایی میرسد که برای رسیدن به آمال و آرمانهای دولت- ملت میتوان افرا متعلق به آن جامعه را نیز فدا نمود و در این راه قربانی نمود. باری دیگر و به فرمی دیگر قربانی در پیشگاه خدایان زور و استثمار! انگار که انسان از اینکه تاریخ را در روزگار خویش دوباره نماید، شادمان خواهد بود!
اما برگردیم به این پرسش که چرا انسان در مقابل همان اقتداری که خویش زمینهساز بروز آن است، سر به عصیان برداشته و فرم اقتدار دستساخته خویش را رد مینماید؟!
چرا این اشرف مخلوقات که بر طبق منطق تحلیلیاش قوانین اجتماعی را بنیان نهاده، از قبول همین قوانین و همین نهاد سرباز زده و در پی براندازی اقتدار سرچشمه گرفته از انتخاب خویش برمیآید؟!
روح انسان چگونه و با کدامین هدف و از چه، حصارها و مرزهایی که وی را در بر گرفته شکسته و به دنبال راهی نوین خواهد گشت. اگر پذیرش اقتدار در هر جامعهای به شکلی وسیع تداوم داشته باشد، بایستی دانست که هنوز در آن جامعه، کنکاش برای آزادی ضعیف است و یا بهتر است بتوان گفت که هنوز این کنکاش به پختگی لازم نرسیده و همین عدم پختگی راه بر تداوم اقتدار میگشاید.
زمانی که کنکاش برای آزادی به مرحله عدم پذیرش و آمادگی برای مقابله با زورگویی و بیدادی ستمگران حاکم برسد، آنگاه میتوان گفت که گام نهادن در این راه دارای افقی روشن خواهد بود. قیام در بستری رشد خواهد نمود و شکل خواهد گرفت که جامعه اخلاقی و سیاسی پویا بوده و افراد آن برای مدیریت دمکراتیک و عادلانه آماده بوده و اقتدار و زورگویی را نکوهیده دانسته و بر آن عصیان نمایند.
اما زمانی که جامعه و افراد وابسته به آن جامعه از وضعیت موجود رضایت داشته و یا در صورت عدم رضایت تلاشی برای تغییر وضعیت خویش انجام ندهند، راه بر گسترش و پیشرفت دیکتاتوری گشوده شده و حتی در صورت رضایت جمعی، مسیر به سمت فاشیزم سوق خواهد یافت. به همین دلیل تنها راه برافکندن دیکتاتوری آگاهی یابی است. زمانی که جامعه با ساز و کار اخلاقی خویش فعال بوده و زمینه بروز اقتدار و انحصار اقتدار را شناسایی نماید، میتوان در نهایت به سازماندهی جمعی و مبارزه همهگیر با اقتدار باور داشت و زمینه این مبارزه را نیز در همان بستر جامعه فراهم نمود.
آنچه در پایان لازم است بدان اشاره نمود این است که هم اقتدار و هم عصیان علیه اقتدار هر دو از یک بستر نشأت میگیرد و هر دو را انسان معنا میبخشد و در زندگانی خویش جاری میگرداند. پس اگر اینگونه است، رابطه تنگاتنگ و معنامند میان هر دو نیز با جامعه انسانی پیوندی است ناگسستنی و در هم تنیده. هر اندازه انسان و جامعه انسانی دارای شخصیتی آزاد باشند، به همان اندازه نیز امکان بروز اقتدار کم میگردد و حتی اگر بروز یابد، با واکنش اجتماعی روبرو خواهد شد.