• لویاتان مدرن: دولت‌ـ ملت

    16 فوریه, 2024

    حالت هبوط‌کرده‌ی خدا بر روی زمین‌

    رهنمود رهبرآپو

    جهت مفهوم‌بندی مدرنیته‌ی کاپیتالیستی و تعیین اصطلاحاتی برای آن، آغاز به‌کار از اقتصاد، هم ناکافی و هم از نظر متدیک گمراه‌کننده است؛ همچنین سبب دوری از درک رابطه و ماهیت آن می‌شود و منجر به نتایج و داوری‌های مبهم و ناشفاف می‌گردد. تعاریف و تحلیلاتی که تاکنون سعی کرده‌ایم در ارتباط با کاپیتالیسم به‌عمل آوریم، اثبات نموده که در عرصه‌ی اقتصادی، [کاپیتالیسم] تنها می‌تواند یک نیروی تحمیل‌گرِ خارجی و انحصارگر باشد. پیداست که اگر کاپیتالیسم از حیث ماهوی در جایی دیگر جستجو و کاوش گردد، از لحاظ روش نیز می‌تواند راهگشای یافته‌های دقیق‌تری شود. به جُستن آن در جایی که سعی بر اختفاء و استتار مداوم دارد، یعنی در حوزه‌ی دولت، ادامه خواهیم داد.

    کارل مارکس که در عرصه‌‌ی اقتصادی در جستجوی کاپیتالیسم بود، در تمامی تحلیلات روش‌شناختی، فلسفی، تاریخی و جامعه‌شناسانه‌ی معطوف به این کار، به ساختار انحصارگر کاپیتالیسم اشاره می‌‌کند که با یک سیستم شدید بحران ـ که نتایج آن را مثبت تشخیص می‌دادـ کاراکتر کسب می‌کند. حکم‌راندن بر اقتصاد، به معنای اقتصادی‌بودن نیست. تحمیل یک ساختار بر اقتصاد نیز اقتصاد نیست. از حیث جامعه‌شناختی، امکان ندارد که بدون در دست داشتن قدرت سیاسی، قیمت‌ها را در بازار سلیقه‌ای تعیین کرد، بدین منظور واسطه‌های پولی را متنوع ساخت و در زمینه‌ی انباشت سودـ سرمایه به‌کار برد. اگر بخواهیم بدون تحلیل قدرت سیاسی، خصیصه‌ی زورمدارانه‌ی آن و کلیه‌ی نتایجش، از رهگذر آنالیزهای انتزاعیِ اقتصاد سیاسی و جای دادن مستمر آن در اذهان سعی کنیم کاپیتال را مفهوم‌بندی و تعریف کنیم، بدان معنا خواهد بود که ‌آگاهانه یا از روی نیت‌ پاک‌ به خطای روش دچار شده و در برابر پارادایم کاپیتالیستی قربانی گردیم.

     آگاهم که انتقاد از کارل مارکس بدون انجام تحلیلات گسترده و با توسل به تزهای بی‌مایه و سطحی چه ایراد و اشکالاتی دربر دارد. مباحث به‌اصطلاح مارکسیست‌ها به‌شکل تکرار به‌ستوه‌آورنده‌ی ایده‌های خویش، پیشرفتی را به‌بار نمی‌آورد؛ زیرا از حالت مریدیِ طریقت آن‌سوتر نرفته و به‌ویژه رویکردهایی دگماتیک‌ـ پوزیتیویستی دارند. اما با آزمون‌های نظری‌ـ‌ عملی صد و پنجاه ساله، صدها بار اثبات گردید که کتاب «کاپیتال» خدمتی در حد یک توتم تازه انجام داد و چندان فایده‌ای برای کارگران دربر نداشت. به نظر من دلیل اساسی این خطا در این است که کاپیتالیسم را به‌رغم اینکه اقتصاد نیست در عرصه‌ی اقتصادی جستجو می‌کند و چنان رویکردی در قبال مقولات نااقتصاد دارد که انگار موضوعات بنیادینِ اقتصادی هستند. نشاندن سیاست‌های انحصارگرایانه‌ی دولتی بر رفیع‌ترین جایگاه اقتصاد، به‌رغم تمامی خصوصیات غیراقتصادی‌اش را به‌عنوان انحرافی «روشنگری‌مدارانه‌» ارزیابی می‌نمایم که ذهن را دچار اغتشاش و ابهام نموده، بر نامطلوبی‌های کاپیتالیسم سرپوش نهاده و از نظر سیاسی‌ـ ایدئولوژیک نیز منجر به نتایجی فاجعه‌بار و تراژیک گشته است.

    هگل‌شناس‌ و مارکس‌‌شناس نیستم و چندان مطالعه‌شان‌ نیز نکرده‌ام. جز فکر اساسی‌شان، در خصوص آنها دارای شناخت و معلوماتی نیستم و چندان اعتقادی هم به لزوم چنین چیزی ندارم. اما به آن اهمیت می‌دهم و معتقدم که حق تفسیرپردازی، یک وظیفه‌ی آزادی‌خواهانه است. شاید هم چون بیشتر از همگان بر جامعه‌ی مدرنیته‌ی کاپیتالیستی تأثیر گذاشته‌اند، حق تفسیرپردازی را به وظیفه‌ی آزادی‌خواهانه و برابری‌طلبانه ربط می‌دهم.

    مارکس و انگلس فلسفه‌ی آلمان را یکی از خاستگاه‌های سوسیالیسم علمی می‌نامیدند و به‌نظر می‌رسد بیشتر از همه به هگل توجه می‌نمودند. از انتقاداتشان، می‌توان این مورد را استنباط نمود. از نظر ایدئولوژیک، هگل نقطه‌ی اوج متافیزیک و بزرگ‌ترین نماینده‌ی معاصر دیالکتیک است. یک فیلسوف راستین آلمانی است. مقصودم از این سخنان این است که پدر تفکر ملی‌گرایی آلمانی است. مارکس و انگلس با مطالعه‌ی سطح عقب‌مانده‌ی کاپیتالیسم آلمان، بورژوازی آلمان و موقعیت بورژوازی در فلسفه‌ی آلمان، در مسیر خوبی پیش می‌رفتند. انتقادات آن‌ها از حقوق فلسفی هگل در سرآغاز، این موضع‌شان را نشان می‌دهد. بعد از این دوره، تأسیس «لیگ کمونیست‌ها» و نوشتن «مانیفست کمونیست» از نظر عملی نیز موقعیت‌شان را مستحکم می‌سازد. معتقدم که عدم دست‌یابی‌ به نتیجه‌‌‌ی مورد انتظارشان از انقلاب 1848 منجر به یکی از شکست‌های بنیادین‌ آنها گردیده و بروز اولین نشانه‌های انحراف به‌سوی اکونومیسم، بعد از این مرحله آغاز می‌شود. اعطای نقش اساسی به اقتصاد از طرف آن‌ها را مورد بحث قرار نمی‌دهم. همچنین نمی‌گویم که تحقیق در باب اقتصاد لازم نیست. انتقاداتم به جهت اشتباه‌بودن محتوای تحقیقی «کاپیتال» نیست. مسئله‌ی اساسی‌ای که از آن انتقاد می‌نمایم، دقیقا نکته‌ای است که هگل را در خصوص آن انتقاد می‌کردند. آن نیز این است که چرا به دولت و حقوق اولویت می‌دهد؟ به نظر من، هگل از ضروری‌ترین نقطه به تفکر می‌پرداخت. از جایی آغاز می‌کند که برای آغاز بایسته است. این مارکس و انگلس هستند که مرتکب خطای تاریخی شده و به انحراف اکونومیسم دچار می‌گردند. این انحراف بسیار بیشتر از چیزی که پنداشته می‌شود، دلیل اساسی عدم پیروزی مورد انتظار سوسیالیسم صد و پنجاه ساله یعنی مبارزه‌ برای برابری‌، آزادی و بنابراین مبارزه در راه جامعه‌ی دموکراتیک می‌باشد.

    اینکه می‌گویم هگل کار صحیحی انجام می‌داد بدان معنا نیست که خط‌مشی تئوریک و عملی او را قبول دارم؛ بلکه تنها به معنای درستی محل آغاز به کار اوست. جهت پیش نیامدن سوء‌تفاهم، این مسئله را تکرار می‌کنم.

    مسئله، در اروپا امری عمومی است. با مسائل تکوین قدرت اروپایی که دولتی‌شدن‌ در آن روی داده در پیوند است. لویاتان مدرن، چگونه شکل خواهد گرفت؟ آنچه توماس هابز و هوگو گروتیوس بدان اشاره می‌کنند، ضرورت مطلق وجود دولت و مرکزیت‌گرایی آن است. چیزی که انجام دادند این بود که تئوریسین‌هایی مطلق‌گرا شدند. مطلق‌گرایی مدرن را به‌مثابه‌ی ابزار اساسی برون‌رفت و چاره‌یابی مدل دولتی گذار از عصر فئودالی به عصر کاپیتالیستی تلقی می‌نمایند. اما این ابزار چاره‌یابی، بحران را به‌تمامی حل نمی‌نماید. مسئله‌ی دولت با تمامی دشواریش ادامه می‌یابد. هژمونی‌گرایی هلند و انگلستان که کاپیتالیسم در آن نقش اساسی ایفا می‌کند، فرانسه و آلمان را به لرزه درانداخته و بر آن‌ها تأثیر می‌گذارد. فرانسه، در مبارزه جهت کسب هژمونی، پی‌درپی دچار شکست می‌شود. آلمان هنوز در مسئله‌ای که «اتحاد ملی» نامیده می‌شود، پیروز نگشته است. سایر کاندیداهای قدرت اروپا که چشم در راه «اقبال»‌اند نیز با مسائل مربوط به دولت‌گرایی بسیار دست به گریبان‌اند. پادشاهی و مطلقیت، قادر به حل کامل این مسائل نیست. نمونه‌ی فرانسه را می‌بینیم. مطلق‌گرایی پادشاه آفتاب یعنی لوئی چهاردهمِ پر شکوت و جلال، در برابر هم‌پیمانی هلندـ انگلستان نتوانسته به پیروزی دست یابد و معضلات دولت از درون مستمرا در حال بزرگ‌شدن‌ می‌باشند. از دست سایرین چه برمی‌آید؟ وضعیت فرهنگ مادّی و معنوی و نیز تضادهای منفعت‌مدارانه‌‌شان، اجازه نمی‌دهد که مدل دولت هلند‌ـ انگلستان را در پیش بگیرند.

    رویدادی که انقلاب فرانسه نامیده می‌شود، در برابر این محیط و مسائل، انفجاری صورت داده و نتیجه‌ی حاصله این است که مسائل انقلاب نیز بر مسائل دولت افزوده شده‌اند. لنین، بی‌جهت از «دولت و انقلاب» سخن نمی‌گوید. مسئله‌ی قدرت، دقیقا حالت یک بحران را دارد. هژمونی کاپیتالیستی که با هدف حل‌نمودن بحران فئودالی به‌وجود آمد، بحران را عمیق‌تر کرده و تعمیم داده است. مطلقیت، سرنگون می‌شود و جمهوری اعلان می‌گردد. یک دوره‌ی ترور دهشت‌بار آغاز می‌‌شود و پس از آن طرح‌واره‌ی یک امپراطور مجنون و امپراطوری‌اش که انگار از آسمان بر زمین هبوط کرده، تمامی اروپا را دربر می‌گیرد. فرانسویان به شکلی نامنتظره همه‌جا را در لاف و عمل و به عبارتی ظریف‌تر، در تئوری و جنگ غرق می‌نمایند. گیوتین دیگر چیست؟

    تفسیری که هگل انجام داده، عالی است. درباره‌ی دولت که در شخص ناپلئون بازنمود یافته چنین می‌گوید: «حالت بر زمین هبوط‌کرده‌ی خدا». ناپلئون را «خدایی که بر روی زمین راه می‌رود» می‌نامد. این شیوه‌ی تشریحی است که در زندگی‌ام بیشتر از همه مسحور آن گردیده و از آن بهره برده‌ام. دشوار است جمله‌ای عالی‌تر از این را بیابیم که قادر باشد هم دولت قدیمی و هم دولت نوین را توضیح دهد. با هوشمندی و از طریق یک جمله نکته‌ای را بر زبان آورده که هزاران کتاب مقدس و لائیک در پی روایت آن بوده‌اند. حقیقتا هم فلسفه وضع نموده است. به نظرم انگلیسی‌ها به خوبی از پس کار اقتصادی برمی‌آیند، فرانسوی‌ها از عهده‌ی کار اجتماعی و آلمان‌ها نیز به خوبی از پس کار فلسفی برمی‌آیند. اما این را نیز خاطرنشان می‌کنم که ایجاد سنتزی از این‌ها می‌تواند بسیار پُر ایراد و اشکال باشد.

    ناپلئون برای ازهم پراکندنِ مطلق‌گرایی اروپایی موجود در پیرامونش، فکر می‌کنم در سال 1802 از مدلی سخن می‌گوید که می‌توانیم آن را «دولت‌ـ ملت» بنامیم. می‌خواهد فرانسویان کلا دولتی‌ شوند و به‌پاخیزند تا اروپا را وادار به زانو زدن نمایند؛ موفق هم می‌گردد. ناپلئون طرفدار تمدن فئودالی نیست. حتی واضح است که می‌خواهد با انقلاب آن را در طوفان غرق نماید. حسرت آن دارد که همانند امپراطوران روم، سزار و اسکندر شود. اما مرحله، به این امر اجازه نمی‌دهد. محیط فرهنگ مادّی و معنوی لازم برای آنکه چنان امپراطوری شود، وجود ندارد. انگلستان نیز ماهرانه در برابر او هنر هژمونی‌گرایی موذیانه، باریک‌بینانه و متناسب با «اقتصاد‌ سیاسی» را اجرا می‌نماید. ناپلئون از کوره درمی‌رود! در تبعید به جزیره‌ی «الب» هیچ درس عبرتی فرا نمی‌گیرد. اگر پند بیاموزد هم، ناپلئونی عنان‌گسیخته‌تر است. حیرت‌برانگیزانه می‌جنگد، اما در واترلو شکست می‌خورد و بسیار آشفته‌سر و مشوش می‌گردد. پس از پنج سال تبعید در جزیره‌ی «سنت هلن» در میانه‌ی اقیانوس اطلس، در سال 1821 می‌میرد. آخرین سخنش این است: «آه فرانسه! آه ارتش، آه ژوزفین!» این‌ها سخنانی‌اند که به‌گونه‌ای عالی و چکیده‌وار، شخصیت پراکتیسینِ دولت‌ـ ملت را نشان می‌دهند.

    آلمان‌ها و به نمایندگی از آن‌ها هگل، تئوری آن را وضع می‌نماید. آثار ایدئولوژیک عظیمی پدید می‌آیند. بی‌جهت از ایدئولوژی آلمانی بحث نمی‌نمایند. در عمل، دولت پروس گام به گام تأسیس گردیده و رو به ترقی است. انگلستان، برای عقب‌راندن دول فرانسه و اتریش (ابتدا امپراطوری‌هایشان) از پروس پشتیبانی می‌نماید. پس از پیروزی «سدان» در 1870 و تأسیس اتحادیه‌ی آلمان، پروس در مقام دومین نیروی هژمونیک، در برابر انگلستان ظهور می‌کند. از تقسیم ناعادلانه‌ی جهان ناراحت است و سهم خویش را می‌طلبد. او نیز با جنگ اول و دوم جهانی شکست‌ می‌خورد و ایده‌ و آرمان هژمونیکش را همچون فرانسه از کف می‌دهد.

     وقایعی که از انقلاب فرانسه تا 1945 رخ داده‌اند، اثبات کرده که بحرانِ (نه دوره‌ای، بلکه مستمر) کاپیتالیسم تا چه حد عمیق است. پیشوای آلمان در جنگ جهانی دوم، هیتلر است. نماد نازیسم، صلیب شکسته است. تحلیلات بسیاری در مورد فاشیسم به‌عمل آمده‌‌اند. تمامی تفسیرپردازی‌های لیبرال‌ها، محافظه‌کاران، آنارشیست‌ها و در رأس آنها تفاسیر مارکسیست‌ها، بسیار مغلطه‌اندازند. هیچکدامشان توان یا نیت توضیح موارد روی‌داده را به‌گونه‌ای صادقانه و کافی ‌و وافی ندارند. روشنفکران شگفتی‌ساز یهودی که قربانی نسل‌کشی شده‌اند نیز در رأس این مغالطه و درانداختنِ به ورطه‌ی اشتباه می‌آیند. زیرا هیتلر، کثافت مشترک روشنفکری همه‌ی آن‌ها و حاصل استفراغ مشترک پراکتیک‌‌های سیاسی آنان است. می‌گویند: «کلاغ، بچه‌اش را سیمرغ می‌بیند»! آیا هیچکدام از آن‌ها از حیث ایدئولوژیک و عملی خواهند گفت که «کثافت بالا آورده‌ام»؟!

    آدورنو فیلسوف یهودی‌الاصل آلمانی، در این زمینه قضاوتی دارد که اگرچه عینا در همان چارچوب نباشد ولی از نظر جوهری به همان معناست و من آن را بسیار پُرمعنا می‌شمارم. اولین قضاوتش را بیان کرده بودم. همچون کلامی پرمعنا، در رابطه با مدرنیته‌ی کاپیتالیستی چنین گفته بود: «حیات‌ اشتباه‌آمیز را نمی‌توان صحیح زیست» (Es gibt nicht wahres in falshen Leben). از طرف دیگر با اشاره به اردوگاه‌های نسل‌کشی که معنایشان را درک کرده بود، می‌گوید: «حق سخن‌گفتنِ آدمیزاد، به‌‌نام تمامی الوهیت‌ها و قداست‌ها، به پایان رسیده است». شاید در نقل جمله اشتباه کرده باشم، اما جوهره‌اش را این‌گونه تفسیر نمودم: نسل‌کشی توجیه‌ناپذیر است. نقاب تمدن‌مان، برافتاده. حق سخن‌گفتن باقی نمانده است. مکتب فلسفی فرانکفورت، در مسیر جستجوی ردپای واقعیت قرار دارد. اما احساس خُردشدگی ناشی از آلوده‌شدن به جُرم و اعتراف به آن، روشنفکران این مکتب را عمیقا ملول، متأثر و رنجیده‌خاطر نموده است. درک سهم ایدئولوژی یهودی در این مسئله از جانب والتر بنیامین و تئودور آدورنو و اعتراف (رنجیده‌آمیز و مالیخولیایی) آن‌ها بدان دارای اهمیت است. اتحادیه‌ی اروپا با حالت موجودش، اقدامی‌ست جهت لاپوشانی این کثافات. فکر نکنم کثافات زیرش را تمیز کرده باشد. بحران با ژرفای خود، ادامه دارد.

    سومین حمله‌ی بزرگ گلوبالیزاسیون (گلوبالیسم عصر فاینانس) پراکتیکی است در جهت اشاعه‌ی عمیق بحران در زمان و مکان و کنترل آن. با فروپاشی رسمی اتحاد جماهیر شوروی در سال 1989 هم به کیفیت و چگونگی‌ دولت‌ـ ملت و هم نقش‌های آن در زمینه‌ی بحران دائمی، اعتراف شده است. ایالات متحده‌ی آمریکا که نیروی هژمون تازه‌ی بعد از 1945 است، به‌مثابه‌ی نیروی چیره‌گر جنگ سرد، خاورمیانه‌ای را ـ‌ که منطقه‌ی اصلی بحران درازمدت سیستم است‌ـ به‌عنوان منطقه‌ی استراتژیک جنگ اعلان نمود. اعدام صدام حسین رئیس دولت عراق که همچون لوئی شانزدهمِ دولت‌ـ ملت خاورمیانه است، به‌لحاظ سمبلیک بیانگر چه‌چیزی بود؟ این مسئله نیازمند گفتگویی همه‌جانبه است.



    کژار