زندگی مشترك آزاد در ملت دموكراتیك
11 دسامبر, 2022رهنمود رهبرآپو
بخش اول
میدانیم كه هر واحد حیات جاندار، دارای سه نقشویژه است كه عبارتند از: تغذیه، حفاظت از موجودیت خویش و تداوم نسل. نهتنها در واحدهای بیولوژیكی كه آنها را حیات جاندار مینامیم، بلكه در هر هستی كیهانی كه مطابق خویش دارای كاركرد «زندهبودن» است، نقشویژههای مشابهی وجود دارد. این نقشویژههای بنیادین، در نوع انسان به سطحی متفاوت میرسند. راسیونالیته [یا عقل]، در جامعهی انسانی به چنان مرحلهای از پیشرفت میرسد كه اگر به حال خویش رها شود، ممكن است به موجودیت تمامی دیگر جانداران پایان بخشد. اگر كیهانِ بیولوژیك در یك آستانهی معین متوقف گردانده شود، نوع انسان نیز بهطور خودبهخود تداومناپذیر خواهد گشت. این پارادوكسی جدی است. اگر نوع انسان كه از هماكنون جمعیت آن به هفت میلیارد رسیده است با این سرعت به تكثیر و ازدیاد خویش ادامه دهد، پس از مدتزمانی بسیار كوتاه، از آستانهی بیولوژیك گذار خواهد شد و تداومناپذیریِ حیات انسانی آشكار میگردد. این راسیونالیتهی انسان است كه منجر به وضعیت مذكور میگردد. بنابراین همان راسیونالیته پیش از اینكه به آستانهی بیولوژیك برسد، باید تكثیر و ازدیادیابی افراطی انسان را نیز متوقف نماید. هستی و تكثیر، پدیدههای غریبی هستند. ماشینی كه میتوان آن را عقلِ طبیعت نامید، همیشه نقشی متوازنساز بازی میكند و توازن میان هستی و تكثیر را برقرار مینماید. اما راسیونالیتهی انسان، برای اولین بار در برابر این مكانیسمِ توازن میایستد. اصطلاح «خدا شدن» نیز درواقع از همین راسیونالیته پدید آمده است. خدا، به معنای انسانی است كه در خرد [یا راسیونالیته] حدومرزی نمیشناسد. خصوصیات راسیونال یا عقلانیِ انسان، راهگشای ایجاد خدایان و ادیان و برساخت سایر نظامهای آفریننده گشته است.
اینكه جاندار تكسلولی در برابر نیستشدن، خویش را فیالفور تقسیم كرده و تكثیر مینماید، از لحاظ استمرار حیات امری دركپذیر است. غریزهی تكثیر در هر واحد جاندار از ابتداییترین موجود گرفته تا انسان، بیانگر میل به حیاتِ ابدی و بیپایان است. میل به حیات ابدی، میلی است كه درک نگردیده؛ استعداد آگاهیپیداكردن از آن و درکنمودنش نیز تا حد غایی محدود میباشد. اینكه آیا آگاهیپیداكردن از «میل به حیات» امری لازم است یا نه، بحثی جداگانه است. اما پس از آنكه «آگاهیپیداكردن از میل به حیات» تحقق یافت، درك میشود كه با تداوم نسل نیز نمیتوان به معنای حیات دست یافت. حیات یك فرد و میلیونها فرد یكسان و عین همدیگر است. تكثیر و ازدیادیابی همچنانكه حیات را معنا نمیبخشد، میتواند نیروی آگاهی ایجادشده را نیز تحریف كرده و تضعیف نماید. رسیدن به آگاهی دربارهی خویش، بدون شك تشكلی خارقالعاده در كیهان است. بیجهت نیز عنوان الوهیت را برازندهاش ندانستهاند. انسان بعد از اینكه در مورد خویشتن به آگاهی دست یافت [یعنی خودآگاه گردید]، دیگر مسئلهی اصلی برای وی نمیتواند تداوم نسل باشد. تداوم نسل «انسانِ آگاه»، نهتنها توازن را علیه تمام جانداران دیگر برهم میزند بلكه نیروی آگاهی انسان را نیز به خطر میاندازد. خلاصه اینكه مسئلهی اساسی انسانِ آگاه نمیتواند تداوم نسل باشد. طبیعت در نمونهی انسان، به چنان مرحلهای رسیده است كه «عدم تداوم نسل خویش» را از حالت یك مسئله خارج نموده است. میتوان گفت كه غریزهی «تداوم نسل»، در انسان نیز مانند هر موجود دیگری باقیست و همیشه نیز ادامه خواهد داشت. صحیح است؛ اما غریزهی مزبور غریزهای است كه با نیروی آگاهی دچار چالش و تضاد میشود. بنابراین اولویتدادن به آگاهی ناگزیر میگردد. اگر كیهان برای اولین بار ـ تا جایی كه میدانیمـ در نمونهی انسان به چنان قوّهای رسیده كه در بالاترین سطح بتواند دربارهی خویشتن شناخت كسب نماید، آنگاه احساس هیجان عظیمِ ناشی از این مسئله یعنی دركنمودن كیهان، شاید هم معنای راستین حیات باشد. این نیز به معنای گذار از چرخهی مرگـ زندگی است و از این بزرگتر نیز نمیتوان شور و شوق و جشنی مختص به انسان را تصور نمود. این نوعی رسیدن به «نیروانا، فناء فیالله و آگاهی مطلق» است، و فراتر از این نه معنای زندگی باقی میماند و نه نیاز به خوشبختی!
در جامعهی كُرد، استهلاك و نابودی زندگی را بیش از همه پیرامون پدیدهی زن میتوان مشاهده نمود. نابودی زندگی در پدیدهی زن، آنهم در فرهنگ اجتماعیای كه نامهای «زندگی و زن» را بهصورت واقعگرایانه یكی نموده است (واژههای ژن، ژیان، جان، شان، جیهان از یك ریشهی مشترك میآیند و همهی آنها بیانگر واقعیت زندگی و زن میباشند)، نشانهی اساسی نابودی اجتماعی نیز میباشد. از فرهنگی كه راه بر فرهنگ ایزدبانو گشود و پایههای تمدن را در پیرامون زن استوار ساخت، تنها چیزی كه باقی مانده عبارت است از یك بیبصیرتی عظیم در موضوع «زندگی با زن» و تسلیمشدگیِ انحطاطآمیز در برابر غرایز. زندگی اجتماعی گرفتارآمده در چنگال «سنتها و مدرنیتهی كاپیتالیستیِ هدفمند در جهت نفی و نابودی»، نوعی حیات است كه یكسره به بیچارگی زنان محكوم گشته است. نگرش ناموسی در قبال زن ـ كه گویی آخرین سنگر دفاعی باقیماندهی موجود استـ در اصل بیانگر حالت دور گردانده شده از معنای ناموس (نوموس = قانون یا مقررات) است. ناموسپرستی قاطعانه در قبال زن، بیانگر یك بیناموسیِ قاطع اجتماعی است! اینكه جامعه در چنان وضعیتی زندگی كند كه هرچقدر از ناموس اجتماعی، یعنی ارزشهای بنیادینی كه او را سر پا نگه میدارند، دور شود یا دور گردانده شود به همان اندازه به ناموسپرستی در قبال زن بپردازد، یك پارادوكس كامل است.
كُردها قادر به درك این مسئله نیستند كه پس از اینكه ناموس جامعه را از دست دادند، قادر به حفاظت از ناموس زن نیز نخواهند بود؛ این امر نهتنها جهالت است بلكه از نظر اخلاقی نیز یك بیاخلاقی است. نگرش ناموسیای كه میخواهند تحت نام ناموسِ زن بدان حیات بخشند، از تلاش مرد كُرد ـ كه از نظر اخلاقی و سیاسی نابود گشته استـ جهت اثبات توان خود در گسترهی بردگی زن یا به عبارت دیگر از ناتوانی مرد کُرد سرچشمه میگیرد. میخواهد انتقام درد و رنج ناشی از بلایایی كه حاكمیت بیگانه بر سر او و جامعهاش آورده را با تحمیل حاكمیت خویش بر زن بگیرد! بهنوعی، خودـ درمانی میكند. آشکار است که بردگی زن در عموم جهان نیز حاد و عمیق است اما شاید هم در هیچ كجای جهان بردگیای ژرفایافتهتر از موقعیت بردگی زن كُرد وجود نداشته باشد. مقولهی تعدّد فرزندان كه در جامعهی كُرد دیده میشود، روی دیگر این واقعیت است. در جوامع مشابه نیز جهالت و فقدان آزادی سبب میشود تا افراد جهت تداوم موجودیت خویش، تنها چاره ـ و یا بهتر است بگوییم بیچارگیـ را در تعدّد فرزندان ببینند. در همهی جوامعی كه در آنها آگاهی ذاتی [یا خودآگاهی] بهوجود نیامده، این پدیده مشاهده میشود. پارادوكس در اینجاست كه چون امنیت و تغذیه ـ بهمثابهی دیگر عوامل اغماضناپذیر حیاتـ وجود ندارند، تعدّد فرزندان منجر به مسائل و مشكلات بزرگی میگردد. بیكاری، بهصورت بهمنوار رشد مینماید. همین جمعیت افراطی است كه «بردگی با دستمزد پایینِ» باب میل نظام سود كاپیتالیستی را تأمین مینماید. سنت تمدن و مدرنیته دست به دست همدیگر داده و كلیهی تخریبات را بدینگونه علیه زن صورت میدهند.
همیشه میگوییم شرایطی كه ژن و ژیان [= زن و زندگی] طی آنها از حالت زن و زندگی خارج گشتهاند، بازتابدهندهی تحلیلرفتن و فروپاشی جامعه میباشند. عناصری كه میتوانیم آنها را انقلاب، حزب انقلابی، پیشاهنگ و مبارز عنوان كنیم، بدون اینكه واقعیت مزبور را درك كنند و در راه آزادی بسیج نمایند، حتی در ذهن هم نمیگنجد كه قادر به ایفای نقش باشند. آنانی كه خود به گرهكور تبدیل شدهاند، ممكن نیست قادر باشند گرهكور دیگران را باز كنند و دیگران را آزاد نمایند. مهمترین نتیجهای كه PKK و جنگ انقلابی خلق در این موضوع بهبار آوردهاند، در این زمینه است که: رهایی و آزادی جامعه از طریق تحلیل پدیدهی زن و رهایی و آزادی زن ممكن میگردد. اما همانگونه كه گفتیم، مرد كُرد نیز ناموس و به تعریفی بهتر و علمی، بیناموسیِ بسیار تحریفگشتهی خویش را در سلطهیابی مطلق بر زن میبیند. چیزی كه باید حل شود، در اصل همین چالش بزرگ است.
چون در بخشهای قبلی از چنین تلاشهایی بحث نمودیم، آنها را تكرار نخواهم كرد. در مسیر رو به برساخت ملت دموكراتیك، کاری كه در پرتو این آزمون نیز باید انجام داد این است که برعکسِ هر آن چیزی را انجام داد که تاكنون بهنام ناموس انجام داده شده است. از «مردبودنِ» واژگونشدهی كُرد یعنی اندكی نیز از خویش بحث مینمایم؛ آن نیز باید چنین باشد: باید نگرش مالكیتیمان در قبال زنان را بهطور كامل به كناری بگذاریم. زن باید تنها و تنها ازآنِ خویش (خودبودن، Xwebûn) باشد. حتی باید بداند كه بیصاحب است و تنها صاحبش خود اوست. باید با هیچ نوع احساس وابستگیای ازجمله دلدادگیِ افراطی و عشق، به زن وابسته نگردیم. به همان شكل زنان نیز باید خود را از حالت وابسته و صاحبدار خارج نمایند. اولین شرط انقلابیگری و مبارزبودن بایستی اینگونه باشد. آنهایی كه از این آزمون سربلند بیرون آیند، یعنی بهعبارتی آنهایی كه آزادی را در شخصیت خویش تحقق بخشیدهاند، میتوانند جامعهی نوین و ملت دموكراتیك را با آغازنمودن از شخصیتِ آزادگشتهی خویش برسازند.
دقیقا در همینجاست كه به تعریف راستینِ عشق دست مییابیم. عشق تنها در آن صورت میتواند به معنای اجتماعی خویش واصل گردد و اگرچه بسیار دشوار باشد به پتانسیل تحقق دست یابد كه افراد ناتوان از متوقفسازیِ فروپاشی و زوال جامعه، از نگرش ناموسی و به تعریفی علمی و صحیحتر، بیناموسیای كه بهطور متقابل پیرامون زن ایجاد کردهاند دست بردارند و پیكارجویانه و مبارزآسا وارد مرحلهی برساخت ملت دموكراتیك شوند.