زنان کورد مبارز
14 سپتامبر, 2022فریبا شکوه نیا – فعال حقوق زنان
بنام زن که همچون برگ گل پاک و زیبا و لطیف و مانند درختی ریشه دار محکم و استوار در برابر طوفانها است.
در طول تاریخ پر نشیب و فراز کوردستان، زنان کورد همواره به شکلهای گوناگون در همه ی مبارزات، دوشادوش مردان، برای احقاق حق ملت کورد و حقوق خودشان شرکت داشته اند، اما بنا بدلایل متعددی این مبارزات و تلاشها در لابه لای صفحات تاریخ پنهان شده اند. تاریخ مبارزات زنان شرق کوردستان تنها منحصر به امروز و دیروز و یا چند دهه پیش نیست بلکه در همه ادوار بوده اند، زنانی که با سر سختی و مقاومت بدون توجه به جنسیت، از هر طبقه و قشری پابه پای دیگر همرزمان، برگی تازه به دفتر مبارزات افزوده اند.
با مروری بر نقش تاریخی زنان کورد و تاثیر آنها بر مبارزات آزادیخواهانه به این مهم پی می بریم که حضور زنان همواره در پررنگ شدن پیروزیها بسیار موثر بوده است. چنانچه شیلان گیلانی در کتاب ژنانی کورد می گوید: تاریخ زنان کورد، تاریخی عظیم و بلند است اما چون زنان اقتدار سیاسی نداشته اند نتوانسته اند آنرا ثبت کنند.
در حال حاضر در بسیاری از اخبار اعم از روزنامه یا فضای مجازی یا تلویزیون میشنویم که بسیاری از زنان کورد آزادیخواه در شرق کوردستان با اعتراضات خود و یا شرکت در جبهه گریلایی برای آزادی ملت کورد پا به میدان گذاشته اند و در این راه شهیدان زیادی به جا گذاشته و یا بسیاری از آنان در زندانهای رژیم فاسد ایران بسر میبرند.
اما تاریخ کوردستان از یاد نخواهد برد شیرزنانی نظیر زیلان ارومیه ، شیرین علم هولی، روناک صفارزاده و زینب جلالیان و دیگر عزیزانی که با مقاومت خود در برابر این نظام زن ستیز به همه ثابت کردند که زن کورد از حق خود کوتاه نمی آید و برای آنچه که حق مسلم اوست تا آخرین نفس میجنگد و به راستی چه زیبا لقب “شکوفه مقاومت مردم کوردستان ” را به شیرین علم هولی اعطا کردند.
شیرین علم هولی در ۱۳ خرداد سال ۱۳۶۰ در روستای دیم قشلاق در حوالی ماکو در استان آذربایجان غربی متولد شد. او بدلیل فقر خانواده فرصت تحصیل پیدا نکرد ولی گلیم و فرش بافی را خوب میدانست. در طی سالهای رشد و نموش، او با فرهنگ مبارزاتی و ظلم- ستیزی مردم کوردستان به خوبی آشنا شد و در سال ۱۳۸۴ در زمره هواداران حزب حیات آزاد کوردستان به فعالیت مشغول شد.او لباس رزم بر تن و سلاح در دست گرفت، تا از ماهیت زن بودن و حقانیت کورد بودنش، دفاع کند. او در اردیبهشت سال ۱۳۸۷ توسط ماموران امنیتی و لباس شخصی ها در تهران بازداشت و به مقر سپاه منتقل شد.به محض ورود به بازداشتگاه قبل از هر سوال و جواب او را کتک زدند. ۲۵ روز در سپاه بود. ۲۲ روز در این محل در اعتصاب غذا به سر برد. در این مدت تحت شکنجه های روحی و جسمی قرار داشت. بازجوها مرد بودند و با دستبند او را به تخت بسته و با باتوم و کابل و مشت و لگد به سر و صورت و کف پاهایش می کوبیدند. در این مدت شیرین حتی زبان فارسی بلد نبود که متوجه شود پاسداران از او چه می خواهند.
شیرین علم هولی پس از گذراندن یک سال و ۹ ماه حبس در زندان اوین در تهران روز ۸ آذرماه دادگاهی شد و به اتهام همکاری با گروه پژاک به اعدام محکوم گردید. شیرین علم هولی در دوران اسارتش در زندان اوین مورد شکنجه های وحشیانه ای قرار گرفت. خودش در نامه ای از فشارها و شکنجه هایی که بر او اعمال شد اینطور نوشت: «… من بابت چه چیزی حبس کشیده ام، یا باید اعدام شوم؟ آیا جواب به خاطر کورد بودنم است؟ پس من می گویم: من کورد به دنیا آمده ام و به دلیل کورد بودنم زحمت محرومیت کشیده ام. زبانم کوردی است، اما اجازه ندارم با زبانم صحبت کنم و آن را بخوانم و تحصیل بکنم و در نهایت هم اجازه نمی دهند با زبان خودم بنویسم… به من می گویند بیا و کورد بودنت را انکار کن، پس می گویم اگر چنین کنم خودم را انکار کورده ام.»
یکی از زنانی که در دوران زندان مدتی با او هم بند بوده از او چنین یاد می کند، «حدود ۴۰ روز در بند ۲۰۹ با هم بودیم و بعد ما را از هم جدا کردند. شیرین در زندان نزدیک ترین آدم زندگیم بود. برای من مثل یک خواهر بود. در واقع شیرین فرشته نگهبان من در دوران اسارتم بود. تمام زندان اوین چه زندانیان سیاسی و چه زندانیان عادی… همه به او احترام می گذاشتند. او بسیار دست و دلباز بود و همیشه لبخند به لب داشت. در بدترین شرایط هم لبخندی می زد و می گفت، «این نیز بگذرد»
شیرین به معنی واقعی کلمه آزاد بود، کسی که به زندانیان عادی کمک می کرد. طبق قوانین شیرین باید دو سال حبس می کشید ولی این دو سال تمام نشده بود که اعدامش کردند.»
۹ سال بعد از اعدام شیرین، پنج زندانی کورد هم بند او در زندان اوین آنچه بر شیرین در آن دو سال گذشته بود، را به رشته تحریر در می آوردند و پرده از واقعیت ظلم و ستم رژیم ایران، در زندانها برمیدارند.آنها می گویند:
حکم اعدام شیرین علمهولی که تایید شد، ما، همبندیهایش، نه برای دلداری و تسکین، که با اطمینان میگفتیم: این حکمی برای اجرا کردن نیست، فقط قرار است که بترسی. آخر جمهوری اسلامی از دهه ۶۰ به بعد دیگر زن سیاسیای را اعدام نکرده است. این هم بی دلیل نیست، برایش هزینه دارد. به هر حال دارد سعی میکند به خود سر و شکل آبرومندی در جامعه جهانی بدهد، قرار نیست اعدام شوی اما چون احتمالا میخواهند یک ابد از حکمات دربیاورند این را گفتند که به آن اعتراض نکنی.
زندانیان عمومی هم بندمان اما به اندازه ما خوشبین نبودند، میگفتند شما سادهاید و خودتان را گول میزنید، از ما بشنوید که بدترین روی حکومت را دیدهایم. در دادگاه بدوی هم حکماش اعدام بود، اما خانواده شیرین چون به شکستن حکم امیدوار بودند به او گفتند که حکم ابد است. حکم ابدش را جشن گرفتیم و برایمان کوردی رقصید.
اعدام تایید شد و او تنها وقتی خبردار شد که دیگر به نظر میرسید راه برگشتی نیست. دیوان عالی عدالت اداری اما هنوز امید اندکی باقی گذاشته بود. هرچند میشد امید داشت اما متزلزل و اضطرابآلود. هر بار خوانده شدناش به دفتر زندان کابوسی بود که بیداری از آن فقط با دیدنش در آستانه در سلول و تعریف گفتگوها و کشمکشاش با بازجوها ممکن بود، یا این توضیح ساده که هیچی بابا «فرهنگیِ زندان کارم داشت».
سه روز قبل از اعدام بود. توی کارگاه تراش سنگ بودیم و صدای محسن یگانه از توی باشگاه کوچک زندان توی راهرو میپیچید:«روزای سخت نبودن با تو، خلا امیدُ تجربه کوردم…» دوستی رقصان و آوازخوان از در وارد شد و ما هم با او دم گرفتیم، شیرین سرخوشانه نگاهی کورد و خندید که «دیوانهها» و دوباره دستگاهش را روشن کرد.
صدای افسر نگهبان توی سالن پیچید، «فرشته علم هولی، دفتر… سریع خانم.» فرشته اسمی بود که به بازجویش گفته بود. در لحظه انگار زمان و مکان عوض شد و فضای شاد و سبک، خاکستری و سنگین شد. حتی مربی کلاس سنگ هم دستگاهش را خاموش کورد و با نگرانی به چشمهای ما نگاه میکورد. همه ساکت شدند. شیرین زودتر از همه به خودش آمد. درآمد که «چیزی نیست، لابد باز…» جمله اش تمام نشده بود که صدای افسر نگهبان دوباره در اتاق پیچید:«با حجاب کامل بیا خانم، سریع.»
بخش فرهنگی زندان را با مانتو و روسری میرفتیم چون درون «بند نسوان» بود و حجاب کامل یعنی یک چادر گلدار هم از روی آن بپوشیم. با هم برگشتیم به سلول. آفتاب زیبا و روشن اردیبهشت از پنجرههای باریک و بلند به درون سلول ریخته بود و فضا چنان زنده و زیبا بود که مضطرب و غمگین بودن را سخت میکرد. چادرش را پوشید و رفت. تا برگردد جادوی اردیبهشت هم باطل شده بود. ۵ـ۶ ساعتی طول کشید. زمان کند، کشدار میگذشت. بعد از ظهر بود که خسته و عرق کرده در آستانه در ظاهر شد. شادی برگشتن و دیدن دوبارهاش آنقدر زیاد بود که در لحظات اول آنچه که بر او گذشته بود را از اهمیت میانداخت. لااقل برگشته بود.
خسته و گرسنه بود. برده بودنش ۲۰۹. برای تهدید و تطمیع آخر. گفته بودند «حکمت که اعدام است، اما عفو بنویس شاید اعدام ات نکردیم.» او هم درشت بارشان کرده بود، تا جایی که زبان فارسی اش یاری میکرد و این کشمکش تا ۵ ساعت به دراز کشیده بود. بهشان گفته بود: «شما از اول میدانستید که میخواهید مرا بکشید. از زمانی که در ۲ الف شکنجه میشدم و این بازی شماست. میدانم که اگر عفو هم بنویسم باز اعدام میشوم. میخواهید علاوه بر زندگیم، عزت نفسم را هم نابود کنید و من گول بازی شما را نمیخورم.»
سعی کردیم متقاعدش کنیم که نمیتوان از امکانی هر چند ضعیف و غیرقابل باور برای زنده ماندن چشم بپوشی، صحبت مرگ است! همه دورش حلقه زده بودند و او همانطور که با برنج سرد باقیمانده از ناهارش بازی میکورد، سرش را بلند کرد و با لبخند محزونی گفت :«نه».گفته بودند اگر نظرت عوض شد از طریق افسرنگهبان خبر بده. شب سردرد بدی گرفت، میگفت همه عضلاتم منقبض شده و گویی قصد باز شدن ندارد. مسکنها اثر نمیکرد و تا صبح با چشمان درشت سیاهش در سلول نیمه تاریک گویی به خلایی بیپایان خیره شده بود. صبح صورتش تیره تر از معمول بود و چشمانش گود افتاده بود و تلاشش برای لبخند زدن مانند همیشه، ناموفق و بیثمر بود. حرف عفو نوشتن را که میزدیم با ما هم اخم و تخم میکرد، به این معنی که پرونده اش برایم بسته شد.
۲۴ ساعت که از ماجرا گذشت و خبری از کسی نشد، همه سادهدلانه به خودمان و او دلداری دادیم که احتمالا حکم در دیوان در آستانه شکستن است و آنها هم آخرین تلاششان را قبل از از دست رفتن این فرصت کردهاند.
دو روز دیگر هم گذشت. روز سوم همه چیز به وضعیت قبل از ۲۰۹ رفتن برگشته بود. در تلاش برای خوشبینی به خودمان القا کرده بودیم که اوضاع آنقدرها هم بد نیست. شیرین درس خواندش را از سر گرفت. زندگی به هر روی خود را تحمیل میکرد حتی در جایی که هیچچیز به نفعش نبود. ساعت ۹:۴۵ شب ۱۸ اردیبهشت شد، ذهن ترسیده ی ما، خوشحال بود که امروز هم گذشت، از بلند گو صدایش نکردند. افسر نگهبان آمد و از دم در بند بردش، که بیا دفتر برای یک کار اداری کوچک، اسم پدرت در کارتعکس اشتباه شده ، رفت. ۱۸ اردیبهشت نگذشت و بیآنکه شیرین دوباره بر آستانه در سلول بخندد، زمان در همانجا متوقف شد. سرانجام در سحرگاه ۱۹ اردیبهشت سال ۱۳۸۹ فرزاد کمانگر، علی حیدریان، فرهاد وکیلی، شیرین علم هولی و مهدی اسلامیان در زندان اوین بدون اطلاع خانواده و وکلایشان اعدام شدند. یاد و خاطره آنها گرامی باد!
امثال شیرین و زینب جلالیان در ایران بسیارند و هر روز مانند شکوفه ای جدید برتنه درخت مقاومت میرویند و دست از مبارزه نمیکشند. به امید روزی که تمام زنان چه کورد و چه اقوام دیگر با قدرت تمام برای باز پس گیری حق خود ، این راه را ادامه دهند.