• برچسب‌ها:,

    هرکجا حیاتی فاقد آزادی جریان داشته باشد، آنجا همیشه یک زندان تاریک است!

    20 فوریه, 2022

    رهبر آپو

    در تمامی دفاعیات نوشتاری و گفتگوهای شفاهی‌ای که تاکنون داشته‌ام، چندان درباره‌ی زندگی شخصی خویش سخن نگفتم. به‌غیر از مسائل عمومی مربوط به سلامتی و مناسبات برقرارشده با مدیریت زندان، چگونگی مقاومتم در برابر انزوایی که نظام به‌صورت مخصوص تدارک دیده و تنها علیه من اجرا می‌نمود و چگونگی تحمل تنهایی را باز نگفتم. فکر کنم موضوعی که بیشتر از همه موضوع کنجکاوی است، تجربه‌های زندگی‌ام در مقابل این ایستایی و تنهایی مطلق است. من کودکی پُرجنب‌وجوش بودم. حتی اگر خدایان اسطوره‌ای نیز مجازاتی برایم می‌اندیشیدند، فکر نکنم مجازات سنگینی به اندازه‌ی بستن من به صخره‌های امرالی به ذهن‌شان خطور می‌کرد. علی‌رغم این، دوازده سال را در سلول انفرادی طی نمودم.

    امرالی در تاریخ به جزیره‌ای مشهور است که محل اجرای مجازات صادرشده برای مقامات رده‌بالای دولتی بوده. آب‌وهوای آن هم بسیار مرطوب و هم ناملایم و خشن است؛ جهت تکیده‌نمودن جسم و بنیه‌ی فیزیکی انسان، مناسب است. هنگامی که انزوا در اتاق دربسته بر آن افزوده شود، تأثیر فرسوده‌کننده‌ی آن بر روی جسم هرچه بیشتر می‌شود. همچنین در آغاز دوران کهنسالی به جزیره آورده شدم. تا مدتی طولانی تحت نظارت فرماندهی نیروهای ویژه نگه داشته شدم. به نظر می‌رسد که طی دو سال اخیر، نظارت به وزارت دادگستری سپرده شد. به‌غیر از یک کتاب، روزنامه، مجله و یک رادیوی یک‌کاناله امکان ارتباطی دیگری نداشتم. البته ملاقات با برادر و خواهرانم که هر چند ماه یکبار به‌صورت نیم‌ساعته انجام گرفته و ملاقات هفتگی با وکلا ـ که مکرراً به بهانه‌ی «اوضاع نامساعد جوی»‌ قطع می‌شوندـ کل جهان ارتباطاتم را تشکیل می‌دهد. بدون شک این فاکتورهای ارتباطی را کوچک نمی‌شمرم اما جهت سرپا ماندن، به‌ هیچ وجه روابطی کافی نمی‌باشند. این ذهن و اراده‌ام بود که سر پا ماندن و فرسوده‌نگشتنم را تعیین می‌کرد.

    باید به این نکته نیز اشاره نمایم: توطئه‌ای که در مرحله‌ی امرالی علیه من انجام شد، از نوعی بود که ذرّه‌ای امید برجای نمی‌گذاشت. با همین هدف بود که قضیه‌ی اجرای مجازات اعدام و جنگ روانی را تا مدتی طولانی مطرح نگه داشتند. در اولین روزها حتی من هم نمی‌توانستم تصور کنم که چگونه تحمل خواهم کرد. نمی‌توانستم تصور کنم که در زندان نه‌تنها سال‌ها بلکه یک سال را هم چگونه خواهم گذراند؟ چنین اندیشه‌ای در ذهنم ایجاد شد: «چگونه می‌توانید میلیون‌ها نفر را در چنین اتاق تنگی قرار دهید!» حقیقتاً نیز به‌عنوان رهبر ملی کردها، وقتی به زندان آورده شدم، خود را به‌صورت سنتز میلیون‌ها نفر درآورده و یا درآورده شده بودم. خلق نیز چنین درک و برداشتی از آن داشت. در حالیکه انسان حتی محروم‌ماندن از خانواده و فرزندانش را به هیچ وجه تحمل نمی‌نماید، من چگونه ممکن بود جدایی از اراده‌ی میلیون‌ها تن ـ‌که تا سرحد مرگ یکی گشته بودندـ را به مدتی طولانی تحمل نمایم؛ آن‌هم فراقی آنچنانی را که گویی بار دیگر بازگشتی و دیداری در آن نباشد! حتی نامه‌های کوتاه چند سطری‌ای که از سوی خلق می‌آمدند را تحویلم نمی‌دادند. تاکنون بخش بزرگی از نامه‌های رفقای زندانی[که برایم ارسال کرده‌اند] تحویل داده نشده و به‌جز شمار بسیار اندکی که پس از نظارت سختی تحویل داده شدند و به‌غیر از چند استثناء،‌ هیچ نامه‌ای از خارجِ زندان دریافت نکردم و اجازه ندادند نامه بفرستم. تمامی این موارد، می‌تواند شرایط ناشی از انزوا را نسبتاً قابل فهم نماید، اما موقعیت من دارای جوانب مختص به خویشی نیز بود. شخصی بودم که موجب انجام کارهای بسیاری در زمینه‌ی کردها شدم؛ آن‌هم کارهایی که برای اولین بار صورت می‌گرفتند. تمامی این اقداماتی که نیمه‌کاره باقی ماندند، موارد اغماض‌ناپذیر حیات آزاد بودند. در مورد تمامی افراد خلق‌مان و هر حوزه‌ی اجتماعی، اولین اقدام را انجام دادم اما نتوانستم هیچ کدام از آن‌ها را به دستانی مطمئن و شرایطی اطمینان‌بخش بسپارم. به یک عاشق بیاندیشید: برای عشق خویش گام‌ها‌ی اولیه را رو به جلو برمی‌دارد اما به محض اینکه می‌رود تا به وصال محبوب برسد، دستانش در خالی هوا باقی می‌ماند. تلاش‌ها و اقداماتم برای پیشبرد آزادی‌ در حوزه‌های اجتماعی نیز همیشه اینگونه در هوا باقی ماندند. خویشتن را در حوزه‌های آزادی اجتماعی ذوب نموده بودم؛ چیزی به‌نام «من» نیز چندان پشت سر خویش باقی نگذاشته بودم. از نقطه‌نظر اجتماعی، مرحله‌ی زندان در چنین لحظه‌ای آغاز گردیده بود. باید چنان توجیهات بزرگی می‌داشتم تا بتوانم با استفاده از آن‌ها انزوا را تحمل کنم و ثابت نمایم که حیاتی عظیم را ـ‌ اگرچه در انزواـ می‌توان به نمایش گذاشت. به هنگام اندیشیدنی اینگونه، باید از دو رویداد مفهومی سخن بگویم.

    اولی، در مورد موقعیت اجتماعی کردها بود. اینگونه می‌اندیشیدم: برای اینکه حیات آزاد را طلب نمایم، جامعه یعنی جامعه‌ای که بدان تعلق دارم باید آزاد باشد. به عبارت صحیح‌تر، آزادشدنِ فردی، بدون جامعه قابل تحقق نبود. از نظر جامعه‌شناختی، آزادی فرد به‌طور تمام و کمال در پیوند با سطح آزادی جامعه بود. به هنگام تطبیق‌دهی این فرضیه بر جامعه‌ی کرد، درک و برداشتم آن بود که حیات کردها از زندانی ظلمانی و قیرگون که اطرافش فاقد حصارکشی است، تفاوتی ندارد. این درک و برداشت را به‌عنوان یک بازگویی ادبی بیان نمی‌کنم، به‌عنوان حقیقتِ واقعیتی بیان می‌کنم که کاملاً روی داده است. دومی، جهت درک‌نمودنِ کاملِ مفهوم، نیاز به پایبندی به یک اصل اخلاقی وجود دارد. باید در این موضوع خویشتن را به خودآگاهی برسانی: در صورت پایبندی قطعی به یک جامعه است که می‌توان زیست. یکی از مهم‌ترین ادراک‌هایی که مدرنیته ایجاد نموده این است: فرد را متقاعد می‌نماید که بدون پایبندی به جامعه نیز می‌تواند به خود حیات ببخشد. این تلاش متقاعد‌سازانه، یک بازگویی متقلبانه است. در واقع چنان حیاتی وجود ندارد، اما به‌صورت یک واقعیت مجازی ساخته‌شده قبولانده می‌شود. محرومیت از اصل و مبدأ مذکور، به معنای فروپاشی اخلاق نیز هست. در اینجا، حقیقت و اخلاق درهم‌تنیده و مختلط‌اند. فردگرایی لیبرالی تنها از این طریق میسر می‌باشد: فروپاشی جامعه‌ی اخلاقی و بریدن رابطه‌ای که با ادراک حقیقت‌مدارانه دارد. ارائه‌اش به‌عنوان حیات رایجِ عصر ما، صحیح‌بودن آن را اثبات نمی‌کند. دقیقاً همانند میسرگشتنِ نظام کاپیتالیستی ـ‌که [لیبرالیسم] سخنگوی آن است‌ـ از طریق فروپاشی جامعه‌ی اخلاقی و از دست رفتنِ ادراک حقیقت‌مدارانه‌ی این جامعه. همچون یک نتیجه‌ی ژرف‌اندیشی‌ام بر روی پدیده و مسئله‌ی کرد، به قضاوت مذکور رسیدم.

    باید یک جنبه‌ی دوگانه‌ی موجود در حیاتم را نیک درک نمود. آن نیز گریز از کردبودن و بالعکسش متمایل‌شدن به کردبودن است. به اقتضای نسل‌کشی اجراشده‌ی فرهنگی، شرایط جهت گریز در هر جایی آماده و فراهم بود. شرایط دائماً گریز را تشویق می‌نمود. دقیقاً در همین‌جاست که اصل اخلاقی وارد میدان می‌شود. گریز از جامعه‌ی خود به قیمت نجات شخصی خویش تا چه حد صحیح یا نیک است؟ توان رسیدن به آخرین سال دانشگاه در آن دوران، به معنای تضمین رهایی شخصی من نیز بود. دقیقاً در همین مقطع، آغاز تمایل‌یابی‌ام به کرد‌بودن یا قطعی‌شدن مسئله‌ی مزبور بیانگر بازگشت به اصل اخلاقی بود. از نظر سوسیالیستی این جامعه می‌توانست کرد نباشد و هر جامعه‌ای دیگر باشد. بازهم بایستی فرد به‌طور قطعی به یک پدیده‌ی اجتماعی پایبند گردد تا بتواند فردی اخلاقی شود. آشکار می‌گردید که من نمی‌توانم فردی بی‌اخلاق باشم. در اینجا از مفهوم اخلاق در معنای اتیک یعنی در معنای تئوری اخلاق استفاده می‌نمایم؛ وگرنه از اخلاق‌گرایی ابتدایی مثلاً از زندگی وابسته به خانواده یا اجتماع مشابهی که شخص در تمامی طول عمر خود بدان پایبند است سخن نمی‌گویم. زیرا پایبندی به پدیده‌ی کرد و حالت پُرسمانی آن تنها از طریق اخلاقی در معنای اتیک، ممکن بود. وضعیت بردگی مطلق کردها، مانع از این خیالم شد که «حیات آزاد هم امکان‌پذیر است». به این متقاعد شدم: من جهانی ندارم که در آن آزادانه زندگی کنم! در اینجا مقایسه‌ی بسیاری بین زندان داخل و خارج انجام دادم. نتیجتاً متوجه شدم که اسارتی که در خارج[از زندان] وجود دارد، برای فرد خطرناک‌تر است. خودفریبی بزرگی است که یک فرد کرد، خودش را در خارج[از زندان] آزاد تصور نموده و زندگی کند. حیاتی که تحت سلطه‌ی خودفریبی‌ها و دروغ‌ها بگذرد، حیاتی از‌دست‌رفته است که در حقّش خیانت صورت گرفته است. نتیجه‌ای که از این نکته گرفتم این بود که در خارج[از زندان] تنها به یک شرط می‌توان زیست: طی بیست‌وچهار ساعت شبانه‌روز در حالت نبرد و مبارزه جهت موجودیت و آزادی کردها(و در شرایط کاپیتالیسم، برای زحمت‌کشان ترک) به‌سر ببری. برای یک کرد بااخلاق و شرافتمند، زندگی قطعاً با «رزمندگی بیست‌وچهار ساعته در راه موجودیت و آزادی» امکان‌پذیر است. وقتی زندگی خارج از زندانم را با این اصل می‌سنجیدم، می‌پذیرفتم که یک زندگی اخلاقی داشته‌ام. به سبب سرشت جنگ است که بهای این نوع زندگی، «مرگ یا محبوس‌شدن» است. با توجه به اینکه حیاتی بدون جنگ عبارت از یک دغلبازی و بی‌شرافتی بزرگ است، آمادگی برای مرگ یا تحمل زندان نیز در سرشت کار وجود دارد. عدم تحمل شرایط زندان، با انگیزه‌ی حیاتم مغایر است. همانگونه که همه‌ی اَشکال مبارزه و پیکار در راه موجودیت و آزادی گریزناپذیرند، از تحمل زندان نیز نمی‌توان گریخت. زیرا آن نیز یک لازمه‌ی «حیات آزاد»ی است که در راه آن مبارزه صورت می‌گیرد. وقتی قضیه‌ی کردها مطرح باشد و معتقد به سوسیالیست‌بودن نیز باشی، اگر تحت فرموده‌های کاپیتالیسم، لیبرالیسم یا یک فناتیسم انحرافی دینی نباشی، در خارج[از زندان] به‌جز جنگیدن جهت حیاتی اخلاقی و اتیک، هیچ چیزی نداری که انجام دهی و جهانی نداری که در آن زندگی کنی! اگر از نظر جامعه‌شناختی تحلیل شود، درک خواهد شد که نقش زندان این است که نوعی «آرزوی آزادی متقلبانه» را به شدت در فرد بیافریند. به همین جهت در دوران مدرنیته با اهتمامی خاص زندان‌ها را احداث می‌نمایند. وقتی انسان‌ها از زندان خارج می‌شوند یا حیاتی آکنده از دروغ و تقلب را پذیرفته‌اند که در این وضعیت انتظار هر نوع حیات انقلابی، اخلاقی و شرافتمندانه از آنان انتظاری بیهوده و پوچ است؛ یا با یک پختگی برآمده از پراکتیک دوران زندان، مبارزات اجتماعی خویش را با موفقیت هرچه بیشر به‌جای خواهند آورد. زندان‌ها محل اصلاح‌شدن نیستند؛ بلکه مکان‌های آموختنِ شیوه‌ی به‌‌جای‌آوردنِ توانمندانه‌ی وظایف اخلاقی و ارادی خویش در قبال جامعه می‌باشند. همان مقوله جهت جنگاوران راه آزادی که رهسپار کوهستان‌ها شده‌اند نیز مصداق دارد. «گریلای راه آزادی»شدن، به معنای آن است که وظایف اخلاقی و سیاسی مربوط به اجتماعی‌بودن، در بالاترین سطح به‌جای آورده شوند؛ این به معنای انجامِ وظیفه در چارچوب آگاهی و اخلاق است؛ به معنای آن است که ضروریات مربوط به خودـ دفاعی جهت آزادشدن به‌جای آورده شوند. «گریلای راه آزادی»شدن، برای برقراری نفوذ شخصی یا مقتدرشدن نیست. این امر نمی‌تواند پیکارگری راه آزادی باشد، بلکه جنگجویی در راه قدرت است. آنانی که چنین هستند نه رفتن‌شان به کوهستان و نه آمدن‌شان از آنجا، اخلاقی و اجتماعی نیست. کسانی از این دست، در صورت برآورده‌نشدنِ توقعات‌شان به آسانی خیانت می‌ورزند.آنها قادر نخواهند بود لزومات وظایف اجتماعی‌شان را در هیچ یک از حوزه‌ها به‌جای آورند. مقصودم این است: برای آنانی که موجویت اجتماعی‌شان در گستره‌ی بردگی مطلق جای دارد، حتی آنانی که دچار سقوط و فروپاشی‌اند، هر جا و مکان دارای خصوصیات یکسانی است. متمایزگردانی‌های نابه‌جایی همانند داخل[زندان] بد است و خارج[از زندان] نیک، مبارزه‌ی مسلحانه بد است و نوع غیرمسلحانه‌ی آن نیک، تلاش اصلی مبارزه در راه موجودیت و آزادی را تغییری نمی‌دهد. به سبب آنکه زندگی انسان صرفاً وقتی آزاد باشد حاوی معناست، پس هرکجا حیاتی فاقد آزادی جریان داشته باشد، آنجا همیشه یک زندان تاریک است!

    دومین مفهوم، توسعه‌ی ادراک حقیقت‌مدارانه است که در پیوند با مفهوم اول می‌باشد. برای آنکه بتوان در زندان تحمل کرد، تنها درمان همانا توسعه‌دادن ادراک حقیقت‌مدارانه است. اگر ادراک حقیقت‌مدارانه‌‌ی مربوط به کلِ حیات به شیوه‌ای توانمندانه زیسته شود، این امر به معنای واصل‌شدن به شادترین و شورانگیزترین لحظه‌ی زندگی و به عبارت صحیح رسیدن به معنای زندگی است. اگر انسان‌ها درست درک کرده باشند که چرا زندگی می‌کنند، آنگاه در هر کجا که به‌سر برند زندگی برایشان مسئله تشکیل نمی‌دهد. اگر زندگی همواره با خطاها و دروغ‌ بگذرد، معنایش را از دست می‌دهد. بدین ترتیب پدیده‌ای به‌وجود می‌آید که فاسدشدنِ حیات نامیده می‌شود. ناشادمانی، ناخوشی، ستیزه و ناسزا از نتایج طبیعی حیات فاسد می‌باشند. زندگی انسان در نظر کسانی که ادراک حقیقت‌مدارانه‌ی‌ آن‌ها پیشرفته است، یک معجزه‌ی تمام‌عیار است. خودِ زندگی سرچشمه‌ی شور و هیجانی بزرگ است. معنای کیهان، نهفته در «زندگی»ست. هرچه به این راز و نهفتگی پی بُرده می‌شود، مسئله‌ای به نام تحمل زندگی ـ حتی اگر در زندان هم باشدـ باقی نمی‌ماند. اگر زندان و حبس در راه آزادی باشد، چیزی که در آنجا خواهد بالید و رشد خواهد کرد همانا ادراک حقیقت‌مدارانه است. حیاتی که از طریق ادراک حقیقت‌مدارانه رشد و بالندگی یابد، قادر به دگرگون‌سازی دشوارترین تلخی‌ها به خوشبختی نیز می‌باشد.



    کژار