• افق سفید

    6 جولای, 2016

    خداوند حقیقت جو، جهان در پی وجود تو می گردد، جهانی که با افق تو بیدار می شد، افقی روشن و هویدا که همه جا را نور افشانی می کرد، بیدار…بیداری که از بنیاد راستی و زلالی سرچشمه می گرفت و به هر کجا جاری می شد سرزندگی همراه با نسیمی از آزادی و استواری بود. افق…افقی که ردپای واقعیت را قابل رویت می کرد.رویت…کنار زدن پرده وجود، یکی پس از دیگری برای رسیدن به نورانی ترین نقطه ی موجودیت و هویت تو،رفیقم هیچ کلمه ای یارای وصف وجودت نیست، وجودی پر از مبارزه، مبارزه ای برای آزادی؛ آزادی ای که تو از کودکی به دنبالش می گشتی ،کودکی که به جای شیطنت و بازیگوشی های کودکانه به دنبال راهی است که به آزادی ختم می شود ،برای رسیدن به کلیدی برای باز کردن قفلی که جسم کوچکت را در چارچوبی محبوس می کرد به حکم خداوند بودنت؟؟؟رهایی از نگاه های سنگین و پر محتوا که تو توان حمل آن را نداشتی؟؟رهایی از سایه ی پنجه هایی که مانع از نفوذ روشنایی به تو شد؟؟ باز هم برای رسیدن به آزادی و مبارزه راه های زیادی را پشت سر گذاشتی!!! راهی را برایت انتخاب کردند، راهی مشابه قبلی در قالبی بزرگتر با همان تعریف!!! بهتر است بگویم تکلیف…تکلیفی که از همان بدو تولد برای تو تعیین کردند به نام سرنوشت… طی روند، از بدو تولد انسان آغاز و تا لحظه ی وداع از زندگی تداوم می یابد، وارد مرحله ی دوم از سرنوشت شدی؛ مرحله ای که با رنگ سفید آغاز شده و به پایان می رسد در واقع از چاله به چاه افتادن.چاهی که بیرون آمدن از آن جرم است و تو محکوم به ابدیت زیستن شدی، مکانی که هیچ روزنه ای از روشنایی از آن عبور نمی کند و تو این سرنوشت مهر به پیشانی خورده را شروع کردی به نام زندگی…زندگی در چارچوبی تنگ و محدود به پستو نشینی(خلوتگاه خانگی) مکانی که مخاطب ندارد و گوینده و شنونده فقط خودت هستی،محکوم به سکوت!!! سکوت در برابر نابرابری و ظلم،حق تعیین سرنوشت،هویت، مالکیت بودن؟؟؟ در واقع تو بنیان و اساس نظامی به نام خانواده شدی که مسئولیت حفظ و نگهداری از این نظام کوچک را بر عهده گرفتی و وظیفه ی دیگری به نام مادری را بر دوش گرفتی، به قیمت فدا کردن خود، مادر؟؟؟ از خود گذشتن!!! و در مقابل بهشتی را وعده می دهند که به دنیای دیگری تعلق دارد و برای رسیدن به آن باید در این دنیا در جهنم زندگی کنی!!! جهنمی دایره محور که با پرگاری سرخ رنگ رسم شده و جایگاه تو در مرکز آن قرار دارد مرکزی ثابت و مطلق!!!مطلقیتی که با جنس زن ساخته شده است. هر انسانی یک پرسش است و این پرسش راه آزادی را به تو نشان می دهد، پرسشی که رسیدن به آزادی را نزدیکتر می کند، آزای ای که تو از کودکی به دنبالش می گشتی و صدایش می زدی اما افسوس کسی صدای تو را نشنید رفیق!؟ تسلیم سرنوشت رقم زده شدی، ولی این پرسش دوباره در تو زنده شد، هر چند بار که از خود پرسیدی؛ دیوار های سرنوشت کوتاه تر شدند و روزنه ها نورانی تر. قدم اول…مبارزه، مبارزه ای هدفمند برای رویارویی با حقیقت و واقعیت!!! واقعیت هایی که از دوران کودکی نظاره گرش بودی و برای رهایی از آن سالهای سال مبارزه کردی تا به حقیقت و موجودیت برسی، هویت محبوس شده ی خود با حصارکشی نظام مردسالاری که به دورت کشیدند را از میان برداری، قدم دوم. آزادی…اساسی ترین گام که آزادی است راهی مقدس و پاک با قدم­های مادرانه ومبارزانه پا نهادی. سومین قدم.عشق…عشق مادر،عشق مبارزه، عشق دوستانه، عشق به اخلاق و برابری ،عدالت، فدایی بودن و تواضع. خود را برای آزاد کردن کسانی که مشابه خودت در حبس بودند آماده کردی و راه آزادی را که با رنگ و بوی شهیدان رنگ آمیزی و عطر افشانی شده به آن ها نشان دهی. رسیدن به جامعه ای آزد که متشکل از انسان های آزاد هستند. در واقع ادامه دهنده ی خط مشی رهبر آپو و شهیدان بودی و این را با برق نگاهت که پر بود از عشق و جملات زیبا و معنوی بیان می کردی،بیانی ساده اما معنوی…معنویاتی که به زیبایی انسان بودن ختم می شد. ختمی بی نهایت و مداوم که راه آزادی را روشن تر می کند. چهارمین قدم…زیبایی…زیبایی شهادت، شهادت در راه آزادی، آزادی مادرانه. مادری مبارز برای آزادی مادران و زنانی که در حصار نظام فرادست محبوس شدند.

    مبارزه­‌ی زنجیروار را انتخاب کردی، در واقع مبارزه آپویی، مبارزه آزادی، عشق، زیبایی و… است.رفیق با الفبایی مادرانه  الفبای آپویی را آموختی، الفبایی که با آن سخن می گفتی و می زیستی برای پیشبردن خط مشی آزادی….

    روحت شاد و یادت گرامی، رفیق بریوان هژار.

    میسا ژیا



    کژار