زندگي مشترك آزاد در فُرم ملت دموكراتيك
23 ژوئن, 2022رهبرآپو
ميدانيم كه هر واحد حيات جاندار، داراي سه نقشويژه است كه عبارتند از: تغذيه، حفاظت از موجوديت خويش و تداوم نسل. نهتنها در واحدهاي بيولوژيكي كه آنها را حيات جاندار ميناميم، بلكه در هر هستيِ كيهاني كه مطابق خويش داراي كاركرد «زندهبودن» است، نقشويژههاي مشابهي وجود دارد. اين نقشويژههاي بنيادين، در نوع انسان به سطحي متفاوت ميرسند. راسيوناليته[يا خِرَد]، در جامعهي انساني به چنان مرحلهاي از پيشرفت ميرسد كه اگر به حال خويش رها شود، ممكن است به موجوديت تمامي ديگر جانداران پايان بخشد. اگر كيهانِ بيولوژيك در يك آستانهي معين متوقف شود، نوع انسان نيز بهطور خودبهخود تداومناپذير خواهد گشت. اين پارادوكسي جدي است. اگر نوع انسان كه از هماكنون جمعيت آن به هفت ميليارد رسيده است با اين سرعت به تكثير و ازدياد خويش ادامه دهد، پس از مدتزماني بسيار كوتاه، از آستانهي بيولوژيك گذار خواهد شد و تداومناپذيريِ حيات انساني آشكار ميگردد. اين راسيوناليتهي انسان است كه منجر به وضعيت مذكور ميگردد. بنابراين همان راسيوناليته پيش از اينكه به آستانهي بيولوژيك برسد، بايد تكثير و ازدياديابي افراطي انسان را نيز متوقف نمايد. هستي و تكثير، پديدههاي غريبي هستند. ماشيني كه ميتوان آن را عقلِ طبيعت ناميد، هميشه نقشي متوازنساز بازي ميكند و توازن ميان هستي و تكثير را برقرار مينمايد. اما راسيوناليتهي انسان، براي اولين بار در برابر اين مكانيسمِ توازن ميايستد. اصطلاح «خدا شدن» نيز درواقع از همين راسيوناليته پديد آمده است. خدا، به معناي انساني است كه در خرد[يا راسيوناليته] حدومرزي نميشناسد. خصوصيات راسيونال[يا عقلانيِ] انسان، راهگشاي ايجاد خدايان و اديان و برساخت ساير نظامهاي آفريننده گشته است.
اينكه جاندار تكسلولي در برابر نيستشدن، خويش را فيالفور تقسيم كرده و تكثير مينمايد، از لحاظ استمرار حيات امري دركپذير است. غريزهي تكثير در هر واحد جاندار از ابتداييترين موجود گرفته تا انسان، بيانگر ميل حياتِ ابدي و بيپايان است. ميل حيات بيپايان، ميلي است كه از آن آگاهي كسب نشده؛ استعداد آگاهيپيداكردن از آن نيز تا حد غائي محدود ميباشد. اينكه آيا آگاهيپيداكردن از «ميل حيات» امري لازم است يا نه، بحثي جداگانه است. اما پس از آنكه «آگاهيپيداكردن از ميل حيات» تحقق يافت، درك ميشود كه با تداوم نسل نيز نميتوان به معناي حيات دست يافت. حيات يك فرد و ميليونها فرد نيز يكسان و عين همديگر است. تكثير و ازدياديابي همچنانكه حيات را معنا نميكند، ميتواند نيروي آگاهي ايجادشده را نيز تحريف كرده و تضعيف نمايد. خودآگاهي يافتن[يا رسيدن به آگاهي دربارهي خويش]، بدون شك تشكلي خارقالعاده در كيهان است. بيجهت نيز عنوان الوهيت را برازندهاش ندانستهاند. انسان بعد از اينكه در مورد خويشتن به آگاهي دست يافت[يعني خودآگاه گرديد]، ديگر مسئلهي اصلي براي وي نميتواند تداوم نسل باشد. تداوم نسل «انسانِ آگاه»، نهتنها توازن را عليه تمام جانداران ديگر برهم ميزند بلكه نيروي آگاهي انسان را نيز به خطر مياندازد. خلاصه اينكه مسئلهي اساسي انسانِ آگاه نميتواند تداوم نسل باشد. طبيعت در نمونهي انسان، به چنان مرحلهاي رسيده است كه «عدم تداوم نسل خويش» را از حالت يك مسئله خارج نموده است. ميتوان گفت كه غريزهي «تداوم نسل»، در انسان نيز مانند هر موجود ديگري باقيست و هميشه نيز ادامه خواهد داشت. صحيح است؛ اما غريزهي مزبور غريزهاي است كه با نيروي آگاهي به چالش درميافتد. بنابراين اولويتدادن به آگاهي ناگزير ميگردد. اگر كيهان براي اولين بار ـ تا جايي كه ميدانيمـ در نمونهي انسان به چنان قوّهاي رسيده كه در بالاترين سطح بتواند دربارهي خويشتن شناخت كسب نمايد، آنگاه احساس هيجان عظيمِ ناشي از اين مسئله يعني دركنمودن كيهان، شايد هم معناي راستين حيات باشد. اين نيز به معناي گذار از چرخهي مرگـ زندگي است و از اين بزرگتر نيز نميتوان شور و شوق و جشني مختص به انسان را تصور نمود. اين نوعي رسيدن به «نيروانا، فناء فيالله و شناخت مطلق» است، و فراتر از اين نه معناي زندگي باقي ميماند و نه نياز به خوشبختي!
در جامعهي كُرد، استهلاك و نابودي زندگي را بيش از همه پيرامون پديدهي زن ميتوان مشاهده نمود. نابودي زندگي در پديدهي زن، آنهم در فرهنگ اجتماعياي كه نامهاي «زندگي و زن» را بهصورت واقعگرايانه يكي نموده است(واژههاي ژن، ژيان، جان، شان، جيهان از يك ريشهي مشترك ميآيند و همهي آنها بيانگر واقعيت زندگي و زن ميباشند)، نشانهي اساسي نابودي اجتماعي نيز ميباشد. از فرهنگي كه راه بر فرهنگ ايزدبانو گشود و پايههاي تمدن را در پيرامون زن استوار ساخت، تنها چيزي كه باقي مانده عبارت است از يك بيبصيرتي عظيم در موضوع «زندگي با زن» و تسليميت انحطاطآميز در برابر غرايز. زندگي اجتماعيِ گرفتارآمده در چنگال «سنتها و مدرنيتهي كاپيتاليستيِ هدفمند در جهت نفي و نابودي»، نوعي حيات است كه يكسره به بيچارگي زنان محكوم گشته است. نگرش ناموسي در قبال زن ـكه گويي آخرين سنگر دفاعيِ باقيماندهي موجود استـ در اصل بيانگر حالت دور گردانده شده از معناي ناموس است(ناموس= نوموس= قانون يا مقررات). ناموسپرستي قاطعانه در قبال زن، بيانگر يك بيناموسي قاطع اجتماعي است! اينكه جامعه در چنان وضعيتي زندگي كند كه هرچقدر از ناموس اجتماعي، يعني ارزشهاي بنياديني كه او را سر پا نگه ميدارند، دور شود يا دور گردانده شود به همان اندازه به ناموسپرستي در قبال زن بپردازد، يك پارادوكس[يا تناقض] كامل است!
كُردها قادر به درك اين مسئله نيستند كه پس از اينكه ناموس جامعه را از دست دادند، قادر به حفاظت از ناموس زن نيز نخواهند بود؛ اين امر نهتنها جهالت است بلكه از نظر اخلاقي نيز يك بياخلاقي است. نگرش ناموسياي كه ميخواهند تحت نام ناموسِ زن بدان حيات بخشند، از توان و به عبارت بهتر ناتواني مرد كُرد ـكه از نظر اخلاقي و سياسي نابود گشته استـ سرچشمه ميگيرد؛ مطابق اين نگرش ناموسي، مرد كُرد تنها در گسترهي بردگي زن قادر به اظهار وجود است. ميخواهد انتقام درد و رنج ناشي از بلايايي كه حاكميت بيگانه بر سر او و جامعهاش آورده را با تحميل حاكميت خويش بر زن بگيرد! بهنوعي، خودـ درماني ميكند. بردگي زن در عموم جهان حاد و عميق است اما شايد هم در هيچ كجاي جهان بردگياي ژرفايافتهتر از موقعيت بردگي زن كُرد وجود نداشته باشد. مقولهي تعدّد فرزندان كه در جامعهي كُرد ديده ميشود، روي ديگر اين واقعيت است. در جوامع مشابه نيز جهالت و فقدان آزادي سبب ميشود تا افراد جهت تداوم موجوديت خويش، تنها چاره ـ و يا بهتر است بگوييم بيچارگيـ را در تعدّد فرزندان ببينند. در همهي جوامعي كه در آنها آگاهي ذاتي[يا خودآگاهي] بهوجود نيامده، اين پديده مشاهده ميشود. پارادوكس در اينجاست كه چون امنيت و تغذيه ـ بهمثابهي ديگر عوامل اغماضناپذير حياتـ وجود ندارند، تعدّد فرزندان منجر به مسائل و مشكلات بزرگي ميگردد. بيكاري، بهصورت بهمنوار رشد مينمايد. همين جمعيت افراطي است كه «بردگي با دستمزد پايينِ» باب ميل نظام سود كاپيتاليستي را تأمين مينمايد. سنت تمدن و مدرنيته دست به دست همديگر داده و كليّهي تخريبات را بدينگونه عليه زن صورت ميدهند.
هميشه ميگوييم شرايطي كه ژن و ژيان[= زن و زندگي] طي آنها از حالت زن و زندگي خارج گشتهاند، بازتابگر تحليلرفتن و فروپاشي جامعه ميباشند. عناصري كه ميتوانيم آنها را انقلاب، حزب انقلابي، پيشاهنگ و مبارز عنوان كنيم، بدون اينكه واقعيت مزبور را درك كنند و در راه آزادي بسيج نمايند، حتي در ذهن هم نميگنجد كه قادر به ايفاي نقش باشند. آناني كه خود به گرهكور تبديل شدهاند، ممكن نيست قادر باشند گرهكور ديگران را باز كنند و ديگران را آزاد نمايند. مهمترين نتيجهاي كه PKK و جنگ انقلابي خلق در اين موضوع بهبار آوردهاند، در اين زمينه است: رهايي و آزادي جامعه از طريق تحليل پديدهي زن و رهايي و آزادي زن ممكن ميگردد. اما همانگونه كه گفتيم، مرد كُرد نيز ناموس ـ و به تعريفي بهتر و علمي، بيناموسيِـ بسيار تحريفگشتهي خويش را در سلطهيابي مطلق بر زن ميبيند. چيزي كه بايد حل شود، در اصل همين چالش بزرگ است.
در مسير رو به برساخت ملت دموكراتيك، چيزي كه در پرتو اين آزمون بايد انجام داد اين است: هر آنچه كه تاكنون بهنام ناموس انجام داده شده، برعكس آن انجام داده شود. از «مردبودنِ» واژگونشدهي كُرد يعني اندكي نيز از خويش بحث مينمايم؛ آن نيز بايد چنين باشد: بايد نگرش مالكيتيمان در قبال زنان را بهطور كامل به كناري بگذاريم. زن بايد تنها و تنها از آن خويش باشد؛ يعني خودْبودن(xwebûn) در شخصيتش ايجاد گردد. حتي بايد بداند كه بيصاحب است و تنها صاحبش خود اوست. بايد با هيچ نوع احساس وابستگياي ازجمله دلدادگي افراطي و عشق، به زن وابسته نگرديم. به همان شكل زنان نيز بايد خود را از حالت وابسته و صاحبدار خارج نمايند. اولين شرط انقلابيگري و مبارزبودن بايستي اينگونه باشد. آنهايي كه از اين آزمون سربلند بيرون آيند، يعني بهعبارتي آنهايي كه آزادي را در شخصيت خويش تحقق بخشيدهاند، ميتوانند جامعهي نوين و ملت دموكراتيك را با آغازنمودن از شخصيتِ آزادگشتهي خويش برسازند.
دقيقاً در همينجاست كه به تعريف واقعي عشق دست مييابيم. عشق تنها در اين صورت ميتواند به معناي اجتماعي خويش واصل گردد و اگرچه بسيار دشوار باشد بهسطح بالقوهي تحقق دست يابد كه: افراد ناتوان از متوقفسازي فروپاشي و زوال جامعه، از نگرش ناموسياي ـ و به تعريفي علمي و صحيحتر، بيناموسياي!ـ كه بهطور متقابل پيرامون زن ايجاد گرديده دست بردارند و پيكارجويانه[و ميليتانوار] وارد مرحلهي برساخت ملت دموكراتيك شوند.
آزادشدن زن در مرحلهي تكوين ملت دموكراتيك، حائز اهميت فراواني است. زنِ آزادشده، جامعهي آزادشده است. جامعهي آزادشده نيز ملت دموكراتيك است. از اهميت انقلابيِ باژگونسازي نقش مرد بحث نموديم. معنايش اين است: بهجاي تداوم نسلِ متكي بر زن و برقراري سلطه و حاكميت بر وي، اقدام به تداوم تكوين ملت دموكراتيك از طريق نيروي ذاتي خويش، تشكيل نيروي ايدئولوژيك و سازماني اين امر و حاكمسازي اتوريتهي سياسي خويش؛ [بهطور خلاصه يعني] بازتوليد ايدئولوژيك و سياسيِ خويش. [معنايش،] توانيابي ذهني و روحي بهجاي تكثير فيزيكي است. همين واقعيات هستند كه سرشت و طبيعت عشق اجتماعي را استوار ساختهاند. قطعاً نبايد عشق را به هماحساسي و جاذبهي جنسي دو نفر كاهشدهي نمود. حتي نبايد مفتون زيباييهاي ظاهرياي گشت كه فاقد معناي فرهنگي هستند. مدرنيتهي كاپيتاليستي نظامي است كه بر روي «نفي و انكار عشق» برقرار شده است. نفي و انكار جامعه، طغيان فردگرايي، آكندگي تمامي حوزهها از جنسيتگرايي، الوهيتيافتن پول، جايگزينشدن دولتـ ملت بهجاي خدا، مبدلشدن زن به يك هويت بيدستمزد و يا داراي نازلترين دستمزد؛ جملگي به معناي نفي و انكار بنيان مادّي عشق نيز ميباشند.
بايستي سرشت و طبيعت زن را بهخوبي شناخت. اينكه حيث جنسيِ زن از نظر بيولوژيك جذاب ديده شود و بر چنين مبنايي با وي رفتار گردد و رابطه برقرار شود، به معناي شكست عشق از همان سرآغاز است. همانگونه كه نميتوان جفتگيريهاي بيولوژيك ساير گونههاي جاندار را عشق بناميم، نميتوان آميزشهاي جنسي بيولوژيك نوع انسان را نيز عشق بناميم. ميتوانيم اين را فعاليتهاي توليدمثل طبيعي جانداران بناميم. براي اين فعاليتها حتي لزومي به انسانبودن نيست. حيوانـ انسانها، خود به راحتترين شكل اين نوع فعاليتها را انجام ميدهند. آنكه خواهان عشق راستين است بايد اين شيوهي توليدمثل حيوانـ انساني را به كناري بگذارد. به نسبتي كه زن را ابژهي جاذبهي جنسي نيانگاريم و از ارزيابيهاي ابژهانگار گذار كنيم، ميتوانيم زن را در مقام دوست و رفيقي ارزشمند جاي دهيم. دشوارترين نوع رابطه، آن نوع از «دوستي و رفاقت با زنان» است كه از جنسيتگرايي گذار نموده باشد. حتي وقتي در شرايط زندگي مشتركِ آزاد با زن بهسر برده شود نيز، بايستي در مبناي رابطهها مقولهي برساخت جامعه و ملت دموكراتيك جاي بگيرد. همانند آنچه در محدودهي سنتي و مدرنيته رايج است هميشه به چشم همسر، مادر، خواهر و دلبر به زن نگاه ميشود؛ بايستي از اين وضعيت گذار كنيم. ابتدا بايد رابطهي قوي انسانياي را مرسوم نماييم كه متكي بر «وحدت معنا»[6] و گرايش به برساخت جامعه باشد. يك زن يا مرد بايد در صورت لزوم دست از همسر، فرزند، مادر، پدر و محبوبهاش بردارد اما به هيچ وجه دست از نقش خويش در جامعهي اخلاقي و سياسي برندارد. مرد قوي به هيچ وجه به زن التماس نميورزد، در پي او نميافتد، او را به باد ضرب و شتم نميگيرد و به او حسودي نميكند. اگر همسر و دلدادهاش بخواهد از او جدا شود، حتي تلنگري نيز به او نميزند. حتي اگر انتقاداتي از او داشته باشد، بعد از بيان انتقاداتش كمكش ميكند تا به دلخواه خويش زندگي كند. اگر ميخواهد رابطهاي با زن داشته باشد كه از بنيان قوي ايدئولوژيك و اجتماعي برخوردار باشد، بايد ترجيح و خواسته را به اختيار زن بسپارد. به ميزاني كه سطح آزادي زن، ترجيح آزادانهاش و قابليت رفتاري متكي بر نيروي ذاتياش توسعه يافته باشد، به همان اندازه ميتوان بهشكلي بامعنا و زيبا با آن زن زيست.
ايدهآلترين زندگي مشتركِ زن و مرد، در شرايط امروزين و واقعيت اجتماعي ما تنها هنگامي قابل تحقق است كه در فعاليتهاي دشوار برساخت ملت دموكراتيك موفقيتهاي بزرگي بهدست آورده شوند. در كُردستان امروزين و واقعيت جامعهي كُرد، يك ديالكتيك بامعناي عشق ناچار است كه به نسبت فراواني افلاطوني باشد و افلاطونيوار زيسته شود؛ چنين عشقي ارزشمند است. عشق افلاطوني، عشق پندار و كردار است، به همين سبب ارزشمند ميباشد. لحظهلحظهي زندگي را با يك زن زيبارخ بيمثال دنيا بهسر بردن، عشق نيست. چون عشق نيست، بعد از يك دورهي كوتاه آميزش، دوروييها نشان داده خواهند شد. زيرا از نياز به نوعي رابطه نشأت گرفته كه بيمعنا برقرار گشته يا بر مبنايي بيولوژيك استوار شده است. در مقابل اين شيوه، در پراكتيك PKK و KCK بسياري از زنان و مردان جوانِ «تا ديروز بَرده»اي كه اصلاً با يكديگر همراه نگشته بودند، در برساخت ملت دموكراتيكِ خلقهاي خويش دوشادوش همديگر و با عشقي افلاطوني موفق به انجام كارهاي سترگ و عظيمي گشتند و ثابت نيز نمودند كه چه شخصيتهاي بزرگي ميباشند. در اين راه صدها شهيد قهرمان داريم كه هركدام يك ارزش ميباشند. اينها قهرمانان بزرگي هستند كه موفق گشتهاند «مَم و زين»شوند.
بدينوسيله سخن گفتن از آزمونها و تجارب خود را يك دِين محسوب مينمايم. تا جايي كه بهخاطر دارم در اولين بازيهاي سنين كودكي، همراهي با دختران را لازمهي آزادي ميشمردم. وقتي ازدواج كرده و به خانهي بخت ميرفتند ـ ازجمله هنگام ازدواج خواهرانم نيزـ چنان احساسي داشتم كه انگار همهشان را از دست دادهام. وقتي اندكي بزرگ شدم و با اخلاق تندوتيز ناموسيِ جامعه مواجه گشتم، خويش را كاملاً عقب كشيدم. اما اين عقبنشيني، يك عقبنشينياي بود كه با دلآزردگي گذشت. بهتدريج متوجه ميگشتم كه مدتهاست زنان را از دست دادهايم. به هيچ وجه از[استاتو يا] موقعيت ايجادشدهي زنـ مرد راضي نگشتم. هميشه گمانهايي داشتم مبني بر اينكه اين موقعيت بر پايهي اشتباهات پايهريزي شده است. موقعيتي بود كه آن را از ته دل نپذيرفته بودم. هيچ تمايل و خواستهاي جهت آنكه در چارچوب چنين موقعيتي با زن بهسر ببرم در من ايجاد نشد. به نظرم مادرم در سنين خردسالي من متوجه اين وضعيتم شده بود كه خطاب به من گفت: «با اين وضع و حال خويش نميتواني با زن بهسر بري». بهراستي هم من هيچ نميخواستم زن داشته باشم. حتي اگر ميخواستم نيز اصلاً نميدانستم كه چگونه بايد با زن زندگي كنم. هرچه بزرگ ميشدم، به يك كودك بزرگجثه مبدل ميشدم. يعني مرداني كه در اطرافم بودند هر كدامشان در شكار زن به يك گُرگمرد تبديل شده بود. اما من همچون يك بينوا باقي مانده بودم. همانند يك خيال كمرنگ و دور به خاطر دارم كه زنان به من علاقه نشان ميدادند. به نظرم مرا يك «پديدهي مأيوسكننده» ميديدند. صحيحتر اينكه از نگاهشان چنين احساس ميكردم كه گويا در نظرشان موجودي دوستداشتني هستم اما با زمانه همخواني ندارم. در حالي كه هركسي براي خود همسر و محبوبهاي مييافت، من در اين موضوعات هيچ كاري از دستم برنميآمد. عشقهايي همچون عشق به خدا يا عشق به ديگر مقولاتي از آن دست نداشتم. تنها موردي كه نسبت به آن علاقهمند بودم، داشتن رفاقتهايي خوب بود.
قبل از ماجراي ازدواجِ پوچي كه به ناگهان دچارش شدم، علاقههايي نسبت به زن داشتم كه ميتوانم آنها را عشق افلاطوني بنامم. هرچه به زيبايي الوهي موجود در زن پي ميبردم، عميقاً تحت تأثير آن قرار ميگرفتم. اما جهت در ميان گذاشتن اين موضوع با طرف مقابل، نه تواني داشتم و نه تمايلي. من در بنيان اين عشق افلاطوني هميشه ميهن گمگشته، كُردستان، هويت ازدسترفته و كُردها را ميديدم. به نظر من كسي كه ميهن و هويتش را از دست داده بود نميتوانست عشقي نيرومند، خواستني، ارادهمند و تحققپذير داشته باشد. چه دردناك و اسفانگيز كه اين تشخيص من صحيح بود. اگر بگويم در بنيان ازدواج پوچ و خطرناك من احساس و عاطفه وجود نداشت، دروغ خواهد بود. اگر بگويم تنها با هدفي سياسي بود، رفتاري دورويانه نشان دادهام. هم احساس و عاطفه و هم هدف سياسي وجود داشت. نميدانم او اول پنجرهي رابطه را گشود يا من؟ اگر بگويم تصادفي بود نيز چندان واقعگرايانه نخواهد بود. به نظر من تنها توجيه اين رابطه، تحققناپذيربودنِ عشق كشور گمگشته و هويت اجتماعي ازدسترفته بود. وقايع و حوادثِ پيشآمده، انگشت صحت بر اين واقعيت مينهند. آن سالها، سالهايي بودند كه عشق به هيچ وجه نميتوانست تحقق يابد. آن قطعه موسيقي «آرام تيگران» كه گوش دادم نيز، همين ناممكنبودن را باز ميگفت. ميتوانم بگويم با خشم بزرگي كه نسبت به تحققناپذيربودنِ عشق در آن شرايط احساس نمودم، دست به كار برساخت PKK و ترتيبدادن جنگ انقلابي خلق گشتم. وقتي شمار بسيار فراواني زن در فعاليتهايم مشاركت نمودند، چيزي كه با آنها زيستم، عشقِ جمعي[يا كلكتيو] بود. شرايط عشق فردي وجود نداشت. اصلاً جسارت واردشدن به عشق فردياي را نتوانستم نشان دهم كه بهغير از من، افراد بيشماري آن را در خارج و داخل PKK آزمودند. باز هم ترسوييام گُل كرده بود! صحيحتر اينكه هميشه فكر ميكردم چنين عشقهايي غيرممكن ميباشند. اين انديشهام نيز صحيح بود. در آن دوران، انديشهي «عروس سرزمين» به ذهن من خطور كرد. به هيچ وجه جايي براي «عروس من» وجود نداشت. صدها دختر جسورتر و باهوشتر از من وجود داشتند. بخش بزرگي از آنان شهيد شدند. هميشه خواستم تا اين را حس كنند كه ازآنِ آنان هستم. اما اين تلاشي بيهوده بود…
در اين وضعيت، بايد «فرد و عناصر عشق» نمايندگي آزادشدن ميهن و رهايي يك جامعه و ملت را برعهده بگيرند. اين نيز مستلزم جنگيدنها و مبارزات بسيار شديد نظامي و سياسي است؛ مستلزم يك نيروي بسيار عظيم اخلاقي و ايدئولوژيك است. همچنين نبود زيبايي و محروميت از زيبايي را برنميتابد. آنان كه ادعاي داشتن عشق افلاطوني دارند اگر بخواهند عشق خويش را خصوصي سازند و بهطور ملموس با آن زندگي كنند، بايد تمامي اين شرايط را برآورده سازند. اگر توانشان كفاف بهجاي آوردن اين شرايط را ننمايد، يا بايد عشق افلاطونيشان را ادامه دهند و يا اگر توان اين را ندارند و دركش نميكنند، ازدواجهاي تمدني(سنتي) و مدرنيتهاي را صورت خواهند داد كه در آن قوانين بيولوژيك و يا باهمبودنهاي جنسيِ بردهوار معتبر و رايجاند. عشق آزاد نميتواند با ازدواج(يا رابطههاي خارج از چارچوب ازدواجِ) بيولوژيكـ بردهوار در يكجا بگنجد. قانونِ عشق، چنين روابطي را برنميتابد.
از شهداي بزرگ زن، آن ارزشهاي متعاليمان، تا حد غائي آموختم كه زن موجوديتي ارزشمند است. زندگياي كه با آنان بهسر شد، شايد هم عشق به ميهن گمگشته و هويت اجتماعي ازدسترفتهاي بود كه از نو و بهشكلي آزادانه بهدست آورده شده بود. صدالبته اين نيز عشقي بسيار ارزشمند، بزرگ و حقيقي به شمار ميرفت. عشق بزرگي بود كه اگرچه خائنان و دورويان بسياري نيز در آن حضور داشتند؛ اما من نيز ياد و خاطرهي «مَم و زين» را هم جان ميبخشيدم و هم به تحقق ميرساندم.