(نامهی زنی گریلا به زنان ایرانی )
15 ژانویه, 2022نامهای عاصی به بنفشههای شهری
بیگانه نیستم؛ میشناسیَم؛ زنی از جنس خودت. هردو اسیر در قفس گربهای که به معصومیتمان چنگ میاندازد.
دختری کورد با کولهباری از تاریخ الهگی مدفون زیر خروارها گرد خرافه و تحریف.
تک درختی در هجوم آیههای شیطانی تبری که طلب یاریام را کسی پاسخگو نبود.
آن زمان که تو تولّد انقلاب سقط شدهات را جشن میگرفتی، سهم من خون و گلوله بود!
کلاس اول را یادت هست!؟ تو بازبان مادریات ( بابا آب داد ) آموختی و من… هاج و واج، عاجز از درک این مفهوم که بیگانه بود با زبان مادریام!
بزرگتر شدیم و درد زن بودن را چشیدیم؛
من در حجریّت خانهنشینی فریادم در نطفه مرد، و اما تو در ملوّن شهرت با کفشهای کتانی شعار برابری سر میدادی!
من به تاوان چشیدن مزهی عشق حکمم سنگسار بود و مرگ؛ و تو در این اندیشه که والنتاین نزدیک است!
من برای اینکه بنویسم {آزادی} دزدکی زیر کورسوی فانوسی ترسان و لرزان مبادا کسی ببیندم، نوشتن میآموختم ؛
و تو در تب وتاب موجِ نمی دانم چندم فمنیست!
من التماس میکردم و زجه میزدم که کودکیام را نفروشید به پیر گرگ گرسنهای شهوت پرست؛ و تو در هزار راهی انتخاب شاهزاده رؤیاهایت!
من میپوسیدم در حجم اجاق گاز و جارو برقی و … ؛ و تو بیزار از آفتابی که خواب صبحگاهیات را بر هم زده!
شبی هزار بار نفرت میکردم این زنی را که به تاوان مادر بودن، سزایش قبول خیانت مردی بود و شریک شدنش با زنی دیگر؛
و تو ….
من هق هق گریهام را گوش شنوایی ندیدم و درد زن بودنم را همدلی نبود.
با آتش هم پیمان شدم باشد که فریاد سکوتم گردد!
راستی وقتی در خیابان شعار میدادی بوی سوزش روح و احساسم به مشامت نرسید؟
ما هر دو تاوان گناهی را پس میدهیم که مادرمان حوا در قلمرو نرینه خدایان مرتکب شد و از برای جبرانش و دخول به بهشتی که حوا زیر پایش نهاد، محکومیم به بردگیِ دختر بودن، خواهر بودن، زن بودن، مادر بودن و. . .
در سرزمینی که عمامهها و سایهها به نام ناموس شب را نصیبم میکنند بیا دریچهای نو بگشاییم. در قلمرو ایزدبانوانی که الفبای عدالت را به جهان آموختند، این من و توئیم که باید به پا خیزیم و از هر رنگ و نژاد و آیین، وجه مشترکمان زن بودن باشد. که این راهیست که نه با کمپینهایی که جای من خالیست و نه با آزادیهای یواشکی انجام نمیگیرد!
من دردهای تو را و خودم را خوب میشناسم و سالیان درازی است با من عجینند؛ من ققنوسوار از نو زاده شدم! در کوهستانی سکنی گزیدم که آشیانهی نخستینم بود و تو . . .
هنوز هم میخواهی حقّت را از مردان تمنا کنی؟
به دیدنم بیا ای مهربان! لمس کن زن بودنی را که من آزمودم!
آری راست میگویند من شورشیام! یاغیام! کوهستان مأوای من است. بیزارم از هر آنچه من را از من بگیرد.
یاغیام از دنیایی که آفریدگارش نه منم!
تا بالا نیاوری هرآنچه را به نام زنانگی به خوردت دادهاند و گازی به سیب ممنوعه نزنی، از درک این فلسفه عاجز خواهی بود!
ما هردو در کشتیای هستیم که خدایان ناخُدا هر لحظه بر آن یورش میبرند و ضربه میزنند تا غرق کنند و به فنا بکشانند بودنی را که سرچشمهی همه بودنهاست.
این زنان یاغی که گیسوان رهایشان را باد نوازش میکند و صورتهاشان را نسیم مشاطهگر است و تفنگ دوستشان، فلسفهی زندگی می آفرینند و همهی قوانینی را که مردان زورگو دیکته میکنند، با ارادهی الهگیشان باطل کرده و با نقش زن زندگی نوینی را میآفرینند.
رهبر عبدالله اوجالان میگوید : تاریخ بردگی زن نوشته نشده و تاریخ آزادیاش هم در حال نوشته شدن است؛ پس بیا من و تو هم بخشی از این تاریخ نوین باشیم و با دست زنان صفحهی نوینی از تاریخ را ورق زنیم که تا زن آزاد نگردد این جهان محکوم است به کشیدن بار بردگی . . .