با تمام رنج‌ها و دلتنگی‌ها، هفده سال گذشت!

زینب جلالیان، زندانی سیاسی کورد محکوم به حبس ابد، در سالروز بازداشت خود، در نامه‌ای بخشی از رنج‌های اسارت خود را بیان کردە و در پایان خواهان اتحاد مردم در برابر اعدام، زندان، فقر و… شده است. «اگر تو از دیدن هر بیعدالتی، از خشم تکان بخوری، همرزم من هستی.»

امروز سه‌شنبه ٧ اسفندماه، زینب جلالیان، زندانی سیاسی کورد محکوم به حبس ابد، در سالروز بازداشت خود، در نامه‌ای از زندان یزد بخشی از رنج‌های هفده سال اسارت خود را به تصویر کشیده است و با اشاره به شکنجه‌های شدید جسمانی و روانی بازجویان در دوران بازداشت، نوشت: چه پاسخ می‌دادم و چه سکوت، فرقی نمی‌کرد؛ شکنجه‌ها ادامه داشتند. ذهن بیمارشان را درک نمی‌کردم. در آن مکان تاریک، هیچ روزنه‌ای به سوی روشنایی نبود، زیرا مأموران ستم، چون خفاشان از نور هراس داشتند.

زینب جلالیان، متولد ۱۳۶۱ در روستای «دیم قشلاق» ماکو، قدیمی‌ترین و تنها زن زندانی سیاسی با حکم حبس ابد در ایران است. او از ۷ اسفند ۱۳۸۶ در زندان به سر می‌برد و تاکنون از حق مرخصی و در بیشتر این سال‌ها از حق ملاقات با خانواده محروم بوده است.با وجود ابتلا به بیماری‌های متعدد در دوران حبس، بارها به‌طور غیرقانونی و خشونت‌آمیز بین زندان‌های مختلف جابه‌جا شده است.

زینب جلالیان در سال ۱۳۸۷ به اتهام «محاربه» به اعدام محکوم شد. این حکم در سال ۱۳۹۰ به حبس ابد کاهش یافت. او در دوران بازداشت و حبس تحت شکنجه‌های شدید قرار گرفت و پس از ۱۷ سال همچنان تحت فشار نهادهای امنیتی است و موافقت با هرگونه دسترسی او به خدمات درمانی و اعزام به مرخصی استعلاجی، منوط به ابراز ندامت شده است. وکیل او، امیرسالار داودی، بارها تأکید کرده که ادامه حبس موکلش بر اساس قانون مجازات اسلامی جدید غیرقانونی است و باید آزاد شود.

پس از روزها انتظار، نیمه‌شبی که زندانیان در خواب بودند و تنها صدای سرفه‌هایم سکوت را می‌شکست، مأموران ستم باز آمدند. مرا با دستبند و پابند، با زور، به کرمان تبعید کردند. نه چشمی بود که تقاضای من را بخواند، نه گوشی که حرف‌هایم را بشنود، نه دلی که همدلی و همدردی کند. پس از ماه‌ها تنهایی و انزوا، محرومیت از تلفن، ملاقات و حتی نداشتن کارت خرید، در یک غروب غم‌انگیز و غبارگرفته کرمان، ماموران زندان با قسم دروغ و با توسل به زور، مرا دوباره به کرمانشاه تبعید کردند.

با این وجود، پس از این همه دربدری اجباری با تنی خسته و بیمار، چشم‌هایم را بستم تا دمی بیاسایم، اما صدای نگهبانان برزخ مجال آرمیدن را از من گرفت. دست و پایم را بستند، چشمانم را پوشاندند و مرا به یزد تبعید کردند. سال‌ها در این ظلمات، با همه ناملایمات و ناراحتی‌ها، بدون تلفن و ملاقات، گذشته است. اکنون، چهار سال و چهار ماه است که در زندان یزد محبوسم.

در این ظلمات زندان، دیده برهم می‌نهم. طرحی محو از زندگی بیرون زندان در خیالم مانده است. دلم برای آغوش گرم مادرم، نگاه پرمهر پدرم، خنده‌های خواهرم و حتی اخم‌های برادرم تنگ شده است. دلم برای مردمان خونگرم و مهمان‌نواز کردستان و آهنگ‌های کُردی تنگ شده است. دلم برای بوی خاک، لاله‌های واژگون، درختان بلوط و سنجاب‌های بلوط‌خورش تنگ شده است. دلم برای چشمه‌های زلال، رودهای جاری، کوه‌های سر به فلک کشیده و شب‌های پرستاره تنگ شده است.

با تمام رنج‌ها و دلتنگی‌ها، هفده سال گذشت… هفده سال!

مردم شریف ایران!

مسئولان این رژیم دارند سرزمین‌ مادری‌مان را به نابودی می‌کشانند. جوانان‌مان را می‌کشند، اعدام می‌کنند یا به زندان می‌فرستند. ذخایر و منابع طبیعی‌مان را به تاراج برده‌اند. اقتصاد کشور را ویران کرده‌اند. فقر و گرسنگی بیداد می‌کند.

شما، تا کی می‌خواهید در برابر این نابودگران بی‌رحم سکوت کنید؟!

تا کی می‌خواهید با فقر و گرسنگی دست‌ و پنجه نرم کنید؟!

تا کی می‌خواهید نظاره‌گر نابودی کشور و آینده‌ فرزندان‌تان باشید و دم نزنید؟!

آیا حق ما، این زندگی ذلت‌بار است؟!

مردم نازنین این سرزمین!

بیایید با هم متحد شویم و یک‌صدا فریاد بزنیم:

نه به آدمکشی، نه به اعدام، نه به زندان، نه به فقر، نه به گرسنگی…

«اگر تو از دیدن هر بی‌عدالتی، از خشم تکان بخوری، همرزم من هستی.»*

* چگوارا

زینب جلالیان

زندانی یزد – ۷ اسفند ۱۴۰۳

@aryentvfarsi