• من زنم

    25 سپتامبر, 2024

    دیروک خوزستان عضو کمیته آموزش کژار

    آمدن و رفتن میان هستی و نیستی دارای چه معناییست می‌دانید؟ یا اینکه در اوج زندگی بدون مکان بمانی؟ برای درک چنین واقعیتی بایستی کدام واقعیت را زیست؟ چرا؟ …

     زیرا در این مکان سوختن و خاکستر شدن عشق‌ها یکی از حقیقت‌های دل‌ربا می‌باشد. چنین واقعیت‌هایی را آنان زیسته‌اند که توانایی درک این موضوعات را دارند. آری ما زیسته‌ایم! ما زنان! آنچه را زیسته‌ایم هنوز هم در حافظه جامعه حک شده و از این به بعد هم ادامه خواهد داشت. به عنوان زن زمان و مرحله‌ایی آنگونه را سپری کرده‌ایم که: “15000 سال نقش مادری را بر عهده گرفتم و هر زمان از خویش دادم. در هر گامی, حیاتی نهفته و هر گام را نفسی داراست. در هر گام‌هایی که در طی این مرحله برداشته‌ام, اثری از تو در وجودم باقی مانده بود. تمام زندگیم با از خویش دادن, طی شد. به همانند جهان گیتی که خود را از خویش باز می‎سازد, من نیز با رنج خویش, خودم را آفریدم و به اطرافم بخشیدم و حال هم باز می‌آفرینم. با عشقی بزرگ, از جهان گیتی, با عشقی بی‌همتا که از طبیعت گرفتم باز هم دادم. تا اینکه همانند مادری از دیار آلهه‎‌ها برای فرداهای کودکانم, نمونه‌ایی باشم از رمز خود بخشیدن. در اطرافم کمین‌های زیادی برایم گذاشتند, به من حیله‌های فراوانی کردند و تمام دستاوردهایم را از من دزدیدند. رغم اینکه از خود به هر کس بخشیدم اما حال, در وضعیتی بی‌چاره بسر می‌برم. آلهه‌هایی که در اولین دیار مادری زاییدند, یعنی همان سرزمین‌هایی که مکان زاییدن روح آزادند. آزادانه ازآن خویش گشتم. همانند پرنده‌ایی آزاد, پرواز نمودم و مسافر گهواره آرامش سرزمین مادری شدم. به تمامی برای جهان انسانیت چه لازم بود آفریدم و به ارمغان آوردم. بعد از آن هم همانند یک قطعه پارچه بکار گرفته شدم و به گوشه‌ایی پرتم دادند. من را از کودکانم جدا کردند. علیرغم اینکه عاید خودم هستم, اما بدون شخصیتم کردند.

    کجایند دختران و پسرانی که زاییدم و بزرگشان کردم. کجاست انسانیتی که آفریدم؟ اجتماعی بودنی که به ارمغان آوردم؟ کجاست, طبیعت و جهان گیتی را که با زیبایی آراستم؟ اینجا همان مکانیست که من؛ خدا و خداوند‌ها را با تمامی مقدس‌هایشان آفریدم و حال نیز خود بی‌چاره‌ترین بردۀ آنانم. همراه با این بی‌چارگی, از خویش دور گشتم و این بار دختران و پسرانم در حال انتقام گرفتنم هستند. زمین در هجوم و آسمان در حال پارچه شدن است. اشک چشمانم با بارش باران آغشته و  در مقابل این بی‌وجدان‌ها به سیلی پراز نفرت مبدل گردید. زراعتی را که آفریدم تمام دنیا را سیر کرد, اما خودم گشنه‌ام. مرحمتم آنقدر بزرگ که برای هر کس بس بود, اما دور از مرحمتم گذاشتند. دل من خاک, جهان گیتی, شماهایید و امیدی که آینده را خواهد ساخت. همراه با حفظ هوش و قلبم از زیباییهای کشورم حفاظت کردم, اما باز هم تنها ماندم. حال هم نه سقفی بر سرم و نه یک مشت خاک که بر روی آن زندگی کنم.

    و تو, آیا می‌دانی که حیاتی بدون وطن و جهان گیتی چه معنایی را داراست؟ آنگونه که برای هر کسی صدا شدی, نوری برای روشنایی بخشیدن هم باش؛ همانند نور ستاره‌ایی که تبسمی می‌شود بر جهان عالم, اما بعدها در تاریکی تنها نگه داشته می‌شوی و راهی برای نجات هم نداری. صدایی باش و الهامی که ملودیِ نفسِ طبیعت را به انسانیت بازمی‌گوید, موزیک و شعر را آفرید, اما حال ناشنوا و لال است. نگاه می‌کند اما نابیناست. لمس میکند اما حس نمی‌کند. این عدالت کدام عصر است؟ این‌ها را کدام وجدان قبول می‌کند؟ آیا می‌توانید به من بگویید که عدالت در کجای این واقعیت نهفته؟ تمامی مقدسات را برای انسانیت بیافرین و حال هم در جاهلیت و بی‌چارگی بمان. در کنار این همه دست‌رنج باز هم فقیر و بینوا بمان. پس کجا رفت شعارِ, یکی برای همه و همه برای یکی؟  باز هم سؤال می‌کنم؟ چرا, چگونه و چه زمان از هم جدا شدیم؟ مسکنی برای زیستن که تمام عالم در آن جای بگیرند آفریدم و حال خود محتاج جایی برای زیستنم.

    به من بگویید کجایند کودکانم؟ چه به‌ سرشان آوردید؟ چه کسی آنها را از من دزدید و به کجا بردند؟ “من زنم” با پارچه شدن بدنم, جهان گیتی, مکان زیستن و وطنم نیز پارچه شد. در طی این حقیقت‌های دراماتیک اسمی به نام” زن” نهفته. این دلایل خود سبب سوختن و خاکستر شدن عشق هستند. این همه  رنج و تلاش و حال نیز فقیر و سرگردان! اولین خدا_ خداوندهایی باش که تمام زیبایی‌ها را آفریدند و حالا هم به مردان و زنانی که در اوج پلیدی بسر می‌برند, مبدل گشته‌ایم. تمامی این بدی‌های را تنها سوختن تمیز خواهد کرد. اگر هم بسوزد, از خاکستر خویش حیاتی نوین را پدیدار خواهد ساخت. ساختار حیاتی نوین از خاکستر نیز با مبارزه و مقاومتی بی‌همتا ممکن خواهد بود. این نیز همانند پرستوی حزینی که از خاکستر خود بار دیگر خویش را می‌سازد. جهان گیتی, طبیعت و مکانی که در آن زندگی می‌کنیم؛ با حقیقتی این چنان تا به امروز آمده است. این حقیقت در سنگی به خواب سپرده شده است و در گُلی نیز بار دیگر زنده خواهد گشت. اگر انسان در این خصوص توانایی درک کردن را داراست به این دلیل است که زن در حافظه تاریخ دارای جایگاه خاصی می‌باشد. ما زنان بایستی بدانیم در موقعی که خواستار آفریدن شخصیت و جامعه‌ایی آزاد باشیم با تلاش و رنج ممکن خواهد بود.

    آری ما زنان زمانی که واقعیت زن را درک می‌کنیم؛ به همان اندازه نیز به واقعیت شخصیتی خویش پی می‌بریم. دیگر بایستی به جامعه بفهمانیم که زن ریشۀ اساسی پایدار ماندن جامعه و انسانیت می‌باشد. از یاد نبریم زن هماند موجودی است که با طبیعیت زیسته و توانای درک جهان گیتی را در خویش نهان داده است. چنان که با زاییدن خورشید طبیعت, چشمان شادمان به روی جهان باز می‌کند؛ به همان گونه نیز زن آزاد مژدۀ جامعه و جهانی آزاد خواهد بود. هر روزی نوین با طلوع خورشید  ممکن خواهد بود. خاک نیز با تابش نور و گرمای خورشید ریشۀ درختی را که در قلب خویش جای داده را روح می‌بخشد, غنچه و بعدها نیز میوه می‌هد.

    زندگی رمزِ بود و نبودِ زمان و جهان گیتی در اوج آفریدنِ حیاتی نوین و آزاد می‌باشد. ریشه‌های این حیاتِ نوین در تمام دنیا با بهاری از زیبایی سرودی از عشقِ آزادی سر می‌دهد. بار دیگر ما زنان به جوهر خود رسیده و نقش پیشاهنگی خویش را ایفا خواهیم نمود. زیرا من زنم و اجتماعی‌ام. من, تو و تو نیز من بودی. ما همان درختی هستیم که هیچگاه ریشه‌اش را نمی‌توان از بیغ قطع کرد و هر چقدر هم قطع شود باز هم سر می‌دهد. امید سرسبزی خود را هیچگاه از دست نداده و نخواهد داد. زیرا ذات هیچگاه و در مقابل هیچ بادی نخواهد لرزید. بزرگانمان اینگونه می‌گویند که زن امیدِ وطن است. ما زنان علیرغم تمامی این وقایع هیچگاه امید خود را از دست نداده‌ایم. این است رمز هستی و بودن, رمز از خاکستر خویش بار دگر خود را آفریدن. ما زنان امید فرداها و آینده‌ می‌باشیم. آری ما زنیم و رمز مقدس بودن نیز تا در فرهنگ خداوند- مادر که از تاریخ تا به امروز ادادمه دارد, نهفته است. من زنم و خود حقیقت هستم. حقیقت نیز تاریخ و هستی جامعه می‌باشد.

    بدانید که بار دیگر حقیقت از من زاییده خواهد شد و این واقعیت نیز تا ابدیت اینگونه ادامه خواهد یافت.



    کژار